راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روستا» ثبت شده است

تابستان که میشد، طبق عادت می رفتیم روستا  و چند هفته ای می ماندیم. بابا، یکی از بره های تازه متولد شده را نشانم می داد و می گفت:

-ببین بابا!؟ نیگا چه خوشگله؟! میخوای مال تو باشه؟

من آرام نزدیک می شدم و دست میکشیدم به پشم های سفید و تمیز بره کوچولو و بره با پاهای ضعیفش ، تلاش می کرد بایستد.

اولین ببعی ام را ، خوب یادم هست؛ سفید و نرم بود، بالای سرش، کمی مشکی بود و انتهای دمش. سُم های کوچکش هم ، تا زانو مشکی بودند.

تا آخرین روز رفتنمان، کار هر روز غروب من، می شد بازی و گردش با ببعی سفید و تمیزم........ خدا می داند چقدر دوستش داشتم! .......

آخرین روز که رسید، بابا گفت با ببعی ات خداحافظی کن تا عید....

و من ، روبان قرمزی که مامان با آن، موهایم را خرگوشی می بست، برداشتم و به پای ببعی ام بستم.

عید شد.... از بابا خواستم مرا ببرد و ببعی ام را نشانم بدهد. 

ببعی ام بزرگ شده بود ! «مردی» شده بود برای خودش!

با دیدنش، مثل مادری که مرد شدن پسرش را می دید ، اشک شوق می ریختم!

آن روبان قرمز هنوز بسته به پایش بود.

بابا گفت: فردا ، برمیگردیم تهران.

صبح که از خواب پا شدم و دویدم سمت حیاط؛ پاهایم سست شد از تماشای منظره ی روبه رو...

روی زمین خونابه ای به راه افتاده بود و از گردن ببعی دوست داشتنی من، خونی جهنده بیرون می پاشید.... جسم نیمه جان گوسفند سفید من، تقلا می کرد برای زنده ماندن ؛ چشم های نیمه بازش، خیره به نگاه من بود و من....

بی درنگ اشک ریختم! فریاد کشیدم ...از حیاط گریختم !

گریختم و آنجا نماندم ....وقتی دیدم روبان قرمز گوسفندم، با خون خودش  شسته شده!

به آغوش مادرم پناه بردم و مادرم فکر کرد من خون دیده ام ، ترسیده ام !

بعد ها که در خانه مان ، کله پاچه را بار گذاشتیم، من به پسر عمه ام گفتم :

-میای با هم کله پاچه نخوریم؟

او هم گفت «باشه» و ما دوتا، وقت ناهار در اتاق ماندیم !

خیلی مقاومت کرد ولی، وقتی عمه ام با دمپایی ابری آمد سراغش، چاره ای جز تسلیم نداشت !

حالا که سالها از سه سالگی من می گذرد ، من سمت هیچ حیوان اهلی نمی روم! نه بره ، نه جوجه رنگی و نه حتی ماهی قرمز شب عید!

و سالهاست که تغذیه ی عجیب و غریبم را پیش گرفته ام ....عمرا اگر شنیده باشید کسی به دلیل من ، گوشت نخورد!!

.                             بره    

  • دختر خوب