راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «غروب جمعه» ثبت شده است

خورشیدی که دارد غروب می کند را می بینی ؟ 

چه زیبا  ابرها را سرخ و نارنجی کرده ؟ چقدر آرام و نجیب، پهنه ی بی کران آسمان را ترک می کند؟! 

نمیخواهی وداع کنی؟! با آخرین غروب شانزده سالگیت؟!

دل از آینه کندم، چشم سپردم به نمای پنجره ی اتاق.... رهگذران ، آرام آرام می گذشتند. کلاه هایشان را تا روی بینی شان پایین کشیده بودند. دست هایشان را در جیب پالتو هایشان فرو برده بودند و «آرام آرام» می گذشتند...

نگاهم به خورشید کم جان شانزده آذر خورد، هفده سال پیش ، یک چنین روزی ، من در این جهان نبودم...!

خورشید ، پرتو های پر مهرش را ، به دیوار اتاقم تاباند...

-ناراحتی؟! چرا اشک در نگاهت جمع شده؟! 

-نه ! چیزی نیست؛ فقط کمی دلگیرم...

-تا حالا مثل تو را ندیده بودم! غمگینی از اینکه یکسال بزرگتر می شوی؟

-خب؛... راستش را بخواهی اینطور نیست! من یکسال از عمرم گذشت، بی آنکه از آن لذتی برده باشم؛ این تو را دلگیر نمی کند؟ اینکه دیگر هیچگاه شانزده ساله نخواهی بود!؟ ... میدانی خورشید؟ روزهای زندگی را می گذرانم تا یک روز بتوانم «زندگی» کنم! حال دریغ آنکه ، آن روز هیچگاه فرا نمیرسد... و هر روزت را، تو باید «زندگی» کنی! 

چقدر حیف است که وقتی فرصت ها از دست می روند، تو تازه می فهمی چقدر میشد آنها را دوست داشت و حیف که تو، غافل بودی...!

اشک هایم را ، با گوشه ی آستینم پاک کردم و سرم را بلند کردم... 

کوچه ی روبروی پنجره ، در تاریکی فرو رفته بود . خورشید غروب کرده بود...

پنجره را باز کردم ، سر به سوی افق گرداندم و با نهایت دلتنگی فریاد زدم:

«خداحافظ خورشید،،،،، خداحافظ شانزده سالگی...خداحافظ....مرا ببخش که دیر به تو عشق ورزیدم! ... مرا ببخش که قَدرت را ندانستم!...خداحافظ !»

.

پنجره را بستم؛ «خرسی» کوچولوی من ، اولین عروسک زندگیم، همانکه خاله جان روز تولدم برایم دوخته بود؛ پر بغض تر از همیشه نگاهم می کرد . جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم... «خرسی» موهایم را نوازش می کرد...!

-خرسی؟! یادته یه روزی هم قد تو بودم؟ کاش تو هم با من بزرگ میشدی!

دوباره که نگاهش کردم ، دیدم «خرسی » کوچولوی من ، چقدر کهنه و «پیر» شده!

.

و من از فردا، هفده ساله خواهم بود! 

.

.

.

#دخترخوب

#دلنوشته_دخترخوب

۱۳۹۶/۹/۱۶پنج شنبه 


  • دختر خوب
دوازده قرن ، به انتظارت نشستیم و
.
      نیامدی...
.
من بر می خیزم
.
                         به انتظارت می ایستم!
.
بیست قرن دیگر هم گر نشینیم،
.
                                               تو نخواهی آمد.
.
السلام علیک یا اباصالح المهدی «عج»
*رستگار*
.امام زمان
  • دختر خوب