راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱ مطلب با موضوع «دفتر خاطرات مجازی» ثبت شده است

شنبه ها از جمله روزهای قشنگ هفته اند . مخصوصا اگر آخرین شنبه ی سال باشد و سال جدید ، خود را از پشت دیوار ها و شاخ و برگ درختان ، آویزان کرده باشد!! 

بوی عید کوچه و خیابان ها را برداشته بود . مردم آرام و قرار نداشتند . حتی من که تا چند روز پیش ، غصه ی مدرسه و افسردگی هایش را می خوردم ، حالا آسوده خاطر و سرمست ، پا به پای دوستانم کوچه ها را متر می کردم . 

از قیمت سبزه ها پرسیدم ، از شرایط طول عمر ماهی قرمز ، و حتی چند کلاه و کراوات هم قیمت کردم !! 

دست آخر ، همگی رفتند و من برای خودم گشتم . پیش خودم به این سرمستی و هیجان عجیبم لبخند زدم ؛ آخر کراوات کجای زندگی دختری مثل من جای دارد !؟ .... خب راستش را بخواهید ، من هم مثل هر دختر دیگری ، گاهی به همسر آینده ام فکر می کنم . به نظر نمی آید که کراوات بزند !! اصلا به او نمی آید ! شاید مثلا از آن مرد هایی باشد که کلاه روی سرشان را با کالج هایشان ست می کنند ؟! .... ولی حداقل مطمئنم که کراوات نمی زند!

ناگهان ، خانوم جوانی رو به من پرسید :

-« ببخشید خانوم !؟ شما میدونید خرازی کجاست!؟»

به خیابان پشت سرش اشاره کردم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:

-نه نه ! اونجا رفتم !! هیچی نداشت ... به جز اونجا جایی رو سراغ ندارین؟»

راست هم می گفت . یادم هست یکبار رفتم از آن خرازی سوزن کوبلن بخرم ، ولی حتی سوزن کوبلن هم نداشت !! رنگ های کاموایش هم همیشه ناقص بود ، مدام هم قول میداد که این سه شنبه که به بازار میرود  ، سبز زیتونی اش را می آورد ! 

ناگهان یاد خرازی دیگری افتادم ؛ یکبار مادر دوستم از من خواسته بود که برایش دکمه ی کفشدوزکی بخرم ! 

-بله ؛ یکی دیگه هم هست ؛ اگه همین خیابانو برید پایین ...

-نمی دونید بین کدوم کوچه هاست؟! 

راستش را بخواهید ، تا بحث آدرس پرسیدن به اینجا میرسد ، ترجیح میدهم بگویم اهل این محل نیستم و قال قضیه را بکنم ! فکر می کنم خیلی مضحک باشد که هنوز اسم کوچه ها را نمی دانم !!

-نه ، راستش نمی دونم ... ولی خیلی دور نیست ، یکم پایین تره ؛ اسم مغازه اش هم یه چیز عجیب غریبی بود ؛ .....آهااان ! خرازی مشیر خلوت !

خانوم جوان کمی با بهت و شگفتی نگاهم کرد و بعد با تشکری ، رفت . 

اسم مغازه و حتی فروشنده هایش هم خوب یادم بود ! البته فقط به خاطر مسخرگی بیش از حدشان ... می خواستم بگویم اسم فروشنده ها هم «فردوسی» و «داستانی» هستند ؛ ولی پیش خودم فکر کردم که این چه ربطی به او دارد !؟

مدتی با نگاهم دنبالش کردم ، در طی مسیر از شخص دیگری آدرس نپرسید ! 

شاید چهره ی خسته اما خوشحال من ، با آن موهای کوتاه « و قول مامان وزوزی »که از زیر شال «به قول مامان ده متری » ام بیرون زده بود ، در آن شلوغی و هرج و مرج ، قابل اعتماد ترین چهره ی ممکن بود !! 

. ۲۷\۱۲\۹۶یکشنبه

.

سال نو مبارک !!

.خرازی

  • دختر خوب

خورشیدی که دارد غروب می کند را می بینی ؟ 

چه زیبا  ابرها را سرخ و نارنجی کرده ؟ چقدر آرام و نجیب، پهنه ی بی کران آسمان را ترک می کند؟! 

نمیخواهی وداع کنی؟! با آخرین غروب شانزده سالگیت؟!

دل از آینه کندم، چشم سپردم به نمای پنجره ی اتاق.... رهگذران ، آرام آرام می گذشتند. کلاه هایشان را تا روی بینی شان پایین کشیده بودند. دست هایشان را در جیب پالتو هایشان فرو برده بودند و «آرام آرام» می گذشتند...

نگاهم به خورشید کم جان شانزده آذر خورد، هفده سال پیش ، یک چنین روزی ، من در این جهان نبودم...!

خورشید ، پرتو های پر مهرش را ، به دیوار اتاقم تاباند...

-ناراحتی؟! چرا اشک در نگاهت جمع شده؟! 

-نه ! چیزی نیست؛ فقط کمی دلگیرم...

-تا حالا مثل تو را ندیده بودم! غمگینی از اینکه یکسال بزرگتر می شوی؟

-خب؛... راستش را بخواهی اینطور نیست! من یکسال از عمرم گذشت، بی آنکه از آن لذتی برده باشم؛ این تو را دلگیر نمی کند؟ اینکه دیگر هیچگاه شانزده ساله نخواهی بود!؟ ... میدانی خورشید؟ روزهای زندگی را می گذرانم تا یک روز بتوانم «زندگی» کنم! حال دریغ آنکه ، آن روز هیچگاه فرا نمیرسد... و هر روزت را، تو باید «زندگی» کنی! 

چقدر حیف است که وقتی فرصت ها از دست می روند، تو تازه می فهمی چقدر میشد آنها را دوست داشت و حیف که تو، غافل بودی...!

اشک هایم را ، با گوشه ی آستینم پاک کردم و سرم را بلند کردم... 

کوچه ی روبروی پنجره ، در تاریکی فرو رفته بود . خورشید غروب کرده بود...

پنجره را باز کردم ، سر به سوی افق گرداندم و با نهایت دلتنگی فریاد زدم:

«خداحافظ خورشید،،،،، خداحافظ شانزده سالگی...خداحافظ....مرا ببخش که دیر به تو عشق ورزیدم! ... مرا ببخش که قَدرت را ندانستم!...خداحافظ !»

.

پنجره را بستم؛ «خرسی» کوچولوی من ، اولین عروسک زندگیم، همانکه خاله جان روز تولدم برایم دوخته بود؛ پر بغض تر از همیشه نگاهم می کرد . جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم... «خرسی» موهایم را نوازش می کرد...!

-خرسی؟! یادته یه روزی هم قد تو بودم؟ کاش تو هم با من بزرگ میشدی!

دوباره که نگاهش کردم ، دیدم «خرسی » کوچولوی من ، چقدر کهنه و «پیر» شده!

.

و من از فردا، هفده ساله خواهم بود! 

.

.

.

#دخترخوب

#دلنوشته_دخترخوب

۱۳۹۶/۹/۱۶پنج شنبه 


  • دختر خوب

تلفن زنگ خورد و مامان گوشی را سمت من گرفت ؛ همان موقع یادش افتاد و گفت : «میگه دوستته ...صبح هم که نبودی زنگ زده بود »

در دل به کلمه «دوست» ریشخند زدم ! خیلی وقت است که دوستی ندارم ؛ دور و برم پر شده از آدم هایی که ادعا می کنند دوستند و پشت سرت ، هر چه دلشان می خواهد می گویند ...

گوشی را گرفتم و خیلی تصنعی جواب دادم ؛ پاسخ آمد :«

فائزه ؟ این خودتی، ؟ 

اینکه صدای آشنای یک دوست ؛ چقدر حال آدم را خوب می کند که در آن شکی نیست ! 

«بله ! خودم هستم ؛ شما ؟!»

«بله دیگه ! بایدم نشناسی! از کسی که جواب پیاماشو نمیده چه انتظاری باید داشت !؟ .....منم مائده !»

بی مهابا از جا پریدم و گفتم : 

«من یکساله سیم کارتم سوخته! ... »

و بعد دیگر ؛ هر دویمان دست از گله و شکایت برداشتیم !

مائده ی عزیز من ! هنوز همان دختر مغرور و پر فیس و افاده بود ...همان که من با تمام وجود دوستش داشتم و به جرئت بگویم ؛ ما یک روح بودیم در دو جسم !

-«وای فائزه ! ببخشید ؛ دلم خیلی برات تنگ شده ! اصلا نمی فهمم چی دارم میگم ! راستی حالت چطوره !؟ چند شبه خوابت رو می بینم ؛ همش گریه میکنی! گفتم یه زنگی بزنم و حالتو بپرسم !»

-«چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی شاید من منتظر تماس تو باشم!؟ نگفتی من شماره ای از تو ندارم !؟» 

-«باید ببخشی! شاید باورت نشه ولی تو این یه سال ، همه چیز خیلی بد بود ؛ اوضاع مدرسه و محله ی جدید به کنار ! غصه ی تنهایی هم یه کنار ...

فکرش رو بکن ؛ من تو کلاس حتی با یه نفر هم صمیمی نشدم ؛ فکر می کردم می تونم ! ولی نتوانستم ! افت تحصیلی شدید افتاد به جونم ....وای فائزه باورت نمیشه ریاضی رو با یازده پاس کردم !! »

و من که دست هایم یخ بسته بود ، اشک هایم را تا آن موقع نگه داشته بودم !

-«برای منم سخت بود ! بچه های کلاس به من می گفتن تو خیلی آرومی! میگفتن چرا همش تو خودتی؟ میگفتن من افسرده ام ... من بی حوصله ام ! 

ولی درد دلتنگی دردی نیست که هر کسی بفهمه ! منم افت کردم...من شکستم ؛ منم یهو بغض کردم و کل دنیای پر از غرور و افتخاری که برای خودم ساخته بودم ، خراب شد رو سرم.»

گفت که در مدرسه ای درس می خواند که معمولا اکثر المپیادهای تهران در آنجا برگزار می شود ؛ 

-«نه ! این حرفارو تو یکی نزن ! من هر روز منتظر بودم بچه های المپیادی بیان و توشون منتظر بودم سر و کله ی تو پیدا بشه ؛ فائزه ،،،، یادت که نرفته به خانم کیانی«معلم دینی مان را می گفت» چه قولی دادی؟

اینبار دیگر با صدای بلند هق هق کردم ؛ می ترسیدم اعتراف کنم که شکست خورده ام ! می ترسیدم بگویم کسی که معلم ادبیات ، مسخ شعر هایش می شد ، نگذاشته کسی بفهمد که عاشق پیشه است ! 

ترسیدم بگویم ریاضیدان نابغه ی مدرسه ، حالا تبدیل شده به اسباب مسخره ی معلم ها ....  نگفتم کسی که سنگ صبور همه ی بچه های کلاس بود ؛ حالا بود و نبودش اصلا در یک کلاس سی نفری احساس نمی شود !

ترسیدم بگویم دوستی ندارم که همیشه هوایم را داشته باشد ! کسی نیست که به حرف هایم گوش کند ...کسی نیست که به من اعتماد کند !! 

:«نه، یادم نرفته ! اتفاقا ازشون خجالت می کشم ؛ به چه کسی هم امیدوار بودن ! »

-«تو هم هیچ دوستی پیدا نکردی!» 

«نه ... هیچ کس ! فقط یک نفر بود که از همان روز اول ، یک ذره شبیه تو بود !  قد بلند و لاغر بود و موهایش تا کمرش می رسید ؛ مثل تو ....»

«منم یه نفرو تو کلاس انسانی ها پیدا کردم که شبیه تو بود !  دستاش سفید و توپولو بود !!! دندون هاش مرتب و سفید بودن ؛ بدون دندون خراب ! ببینم تو هنوزم دندونات سالمن؟ هنوزم همونقدر شکلات می خوری!؟ 

تازه ! یه چاله ی عمیقم روی چونش داشت !»

لبخند زدم ! از ته دل! اگر کسی می خواست مرا توصیف کند ؛ یقینا این بهترین توصیف بود ! 

-«اینهایی که گفتی را هیچکس بهش توجه نکرده است ؛ فقط همان دختر لاغر ، هر چند وقت یکبار می گوید من خیلی چاقم !»

-«میدونی فائزه !؟ آشنایی با تو قشنگترین اتفاق زندگیم بود ؛ اون همکلاسی های تو هم ، یا شاید خیلی بی ملاحظه اند یا شاید هم خود تو خواستی حصار بکشی دور تنهاییت !  .... وگرنه کیه که از دوستی با تو حال نکنه ! 

 وبا شوخی گفت:

دختر دیوانه ای که پر از لایه ست و جستجو کردن روحش و پیدا کردن راز های عجیب و غریبش ، آدم رو همیشه پر از انرژی میکنه ! 

خوشبحالشون که تو همکلاسی شون هستی !» 

-مائده ! .... مهم اینه که الان من خیلی تنهام ! .... این حرفا که کاریو درست نمیکنه! »

-«خیله خب! پس یکشنبه باید بیای خونمون ! منتظرتم ! »

و خداحافظی با دوست عزیزم ....که از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم .

چهارشنبه .....۸_۶_۹۶

.

  • دختر خوب

تابستان که میشد، طبق عادت می رفتیم روستا  و چند هفته ای می ماندیم. بابا، یکی از بره های تازه متولد شده را نشانم می داد و می گفت:

-ببین بابا!؟ نیگا چه خوشگله؟! میخوای مال تو باشه؟

من آرام نزدیک می شدم و دست میکشیدم به پشم های سفید و تمیز بره کوچولو و بره با پاهای ضعیفش ، تلاش می کرد بایستد.

اولین ببعی ام را ، خوب یادم هست؛ سفید و نرم بود، بالای سرش، کمی مشکی بود و انتهای دمش. سُم های کوچکش هم ، تا زانو مشکی بودند.

تا آخرین روز رفتنمان، کار هر روز غروب من، می شد بازی و گردش با ببعی سفید و تمیزم........ خدا می داند چقدر دوستش داشتم! .......

آخرین روز که رسید، بابا گفت با ببعی ات خداحافظی کن تا عید....

و من ، روبان قرمزی که مامان با آن، موهایم را خرگوشی می بست، برداشتم و به پای ببعی ام بستم.

عید شد.... از بابا خواستم مرا ببرد و ببعی ام را نشانم بدهد. 

ببعی ام بزرگ شده بود ! «مردی» شده بود برای خودش!

با دیدنش، مثل مادری که مرد شدن پسرش را می دید ، اشک شوق می ریختم!

آن روبان قرمز هنوز بسته به پایش بود.

بابا گفت: فردا ، برمیگردیم تهران.

صبح که از خواب پا شدم و دویدم سمت حیاط؛ پاهایم سست شد از تماشای منظره ی روبه رو...

روی زمین خونابه ای به راه افتاده بود و از گردن ببعی دوست داشتنی من، خونی جهنده بیرون می پاشید.... جسم نیمه جان گوسفند سفید من، تقلا می کرد برای زنده ماندن ؛ چشم های نیمه بازش، خیره به نگاه من بود و من....

بی درنگ اشک ریختم! فریاد کشیدم ...از حیاط گریختم !

گریختم و آنجا نماندم ....وقتی دیدم روبان قرمز گوسفندم، با خون خودش  شسته شده!

به آغوش مادرم پناه بردم و مادرم فکر کرد من خون دیده ام ، ترسیده ام !

بعد ها که در خانه مان ، کله پاچه را بار گذاشتیم، من به پسر عمه ام گفتم :

-میای با هم کله پاچه نخوریم؟

او هم گفت «باشه» و ما دوتا، وقت ناهار در اتاق ماندیم !

خیلی مقاومت کرد ولی، وقتی عمه ام با دمپایی ابری آمد سراغش، چاره ای جز تسلیم نداشت !

حالا که سالها از سه سالگی من می گذرد ، من سمت هیچ حیوان اهلی نمی روم! نه بره ، نه جوجه رنگی و نه حتی ماهی قرمز شب عید!

و سالهاست که تغذیه ی عجیب و غریبم را پیش گرفته ام ....عمرا اگر شنیده باشید کسی به دلیل من ، گوشت نخورد!!

.                             بره    

  • دختر خوب

.

ساعت هفت و نیم پنجم تیر ماه بود که بابا حاضر می شد تا به سرکار برود...

از زیر پتویم زیرچشمی نگاهش می کردم که داشت مدارک ماشین را جفت و جور می کرد،،، ناگهان یادم افتاد که او می رود محضر تا ماشین را قولنامه کند.

غلتی زدم و با صدای بسته شدن در، اشک هایم سرازیر شدند.

پژو روآ ی ما هشت سال بود که عضوی از خانواده مان بود...هیچوقت اولین دیدارمان را فراموش نمی کنم،آخرین روز های اسفند ۸۶بود و من کلاس اول را به نیمه رسانده بودم. ماشینمان زیبا و براق بود و با چراغ هایش چشمک می زد من اما هنوز باورم نمی شد که این ماشین ماست!

آرام جلو رفتم،، دستم را روی بدنه ی مستحکمش کشیدم و آرام داخلش نشستم!!

روآی ما آمد و زندگی ما را زیباتر کرد، هرگاه به خرید یا مسافرت میرفتیم خیالمان از بابت چمدان هایمان راحت بود،،،، آه یادش بخیر...تیر ماه ۸۷ با هم به چالوس رفتیم...تیر ماه ۹۱ هم همینطور...

می دانی؟ روآی ما با ما حرف میزد، او حرف های ما را میشنید، او می خورد و می آشامید....او احساس داشت!!

او بود که هرگاه می آمد ما صدایش را از انتهای کوچه می شناختیم و یکصدا فریاد میزدیم :« بابا اومد!»

او بود که با آن صدای موتور دوست داشتنی اش می گفت:«بچه هاکجا هستید؟ ما آمدیم!»

صدای موتورش دوباره می آمد...آرام و نجیب، برای آخرین بار از چارچوپ پارکینگ ما می گذشت، صدای موتورش مثل همیشه نبود،،، بیشتر دقت کردم می گفت:« خداحافظ فائزه!...»

غلتی زدم،،،، خطاب به او گفتم:

«مراقب خودت باش،،، بدان که همیشه در قلب من جای داری،،،، می دانی که من دوست ندارم تو را بفروشیم....» اشکم مجال نداد.

-خداحافظ فائزه جان...این تقصیر تو نیست،،، تقدیر من است،، نکند فراموش کردی که من فقط یک تکه آهنم؟

-نه اینطور نیست!!! تو عضوی از خانواده ی ما بودی،، آدم که خانواده اش را نمی فروشد!

آرام گوشه ی پلاکش را به نشانه ی لبخند بالا داد و گفت:«

-اما وظیفه ی من در خانواده همین بود،،، و من وظیفه ام را به درستی انجام دادم.

او آرام از در خارج می شد و میرفت....فقط تا ساعت هشت ماشین ما بود!!

او از کوچه و خیابان های فرعی می گذشت و هنوز صدای موتورش می آمد که می گفت:« فراموشت نمی کنم فائزه....فراموشت نمی کنم!»

صدای موتورش مثل هیچ روآ یا ماشین دیگری نبود،،، صدایش مانند تپش قلبی مهربان بود که خاطرات کودکی دختری را با خود می برد....

 .پژو

  • دختر خوب

.


هر وقت پیش اقوام مادری میرفتیم مشغول بازی و خنده با دختر خاله هایم می شدم، اما گاهی اوقات هم که دختر خاله هایم نبودند، فقط به هوای «خاله معصومه» ام که آن موقع مجرد بود به خانه مادربزرگم می رفتم!

یادم هست چهار ساله بودم که برای خاله ی دوست داشتنی ام خواستگاری آمد که اینبار مورد پسند خودش و خانواده قرار گرفت.

بدجوری ناراحت شدم، یادم هست که کلی گریه کردم و مادرم هم دعوایم کرد که چرا مثل بچه لوس ها الکی گریه می کنم و بعد از آن رفتم و پشت میز تلویزیون خانه مادربزرگم گریم را ادامه دادم ، پر از نفرت شده بودم و پیش خودم پیمان می بستم که با ساطور مسی مادر بزرگم به او «شوهر خاله ام » حمله کنم و بکشمش! یا اینکه وقتی او را دیدم سلام ندهم یا تف کنم به صورتش!!

اما از عکس العمل مادرم ترسیدم و هیچکدام از آن کار ها را نکردم، تنها کاری که در مراسم خواستگاری  از دستم برآمد این بود که با اخم و تخم و زانو های بغل گرفته در آغوش مادرم بنشینم و شاهد رفتن خاله ی عزیزم باشم!

قبل از مراسم، خاله ام برای آرام کردن من عکس خواستگارش را نشانم داد، عکسی بود که در آن مردی دست به سینه در کوهی ایستاده بود و اخم هایش هم در هم بود! با دیدن آن عکس مصمم رو به خاله گفتم که : «خاله این یارو چرا اینقدر اخمالوئه؟ خاله زنش نشو! این خیلی بداخلاقه، میگیره میزندت هاااا! آنوقت مجبور می شوی با استخوان های خورده شده از او جدا شی !»

مادرم سر آن اظهار نظرم دوباره دعوایم کرد و گفت در کار بزرگتر ها دخالت نکنم.

بالاخره خواستگار ها آمدند و من طبق برنامه ام با اخم و ناراحتی در بغل مادرم نشستم! گویی خاله ام پیش از این از من پیش خواستگارش صحبت کرده بود، چون او اسم مرا صدا زد و من علارغم میل باطنی ام به دستور ابرو های مامان، رفتم و با اخم کنارش نشستم! 

او خود را «عمو احمد» معرفی کرد، با مهربانی دستی به روی موهای خرگوشی ام کشید و از جیبش شکلاتی به من داد.

یادم است در مراسم خواستگاری که خاله و خواستگارش به اتاقی رفتند تا کمی حرف بزنند من هم با آنها رفتم و با لبخند نظاره گرشان شدم!!

از آن پس، هر وقت که عمو احمد به دیدار خاله می آمد و برایش گل  می خرید، یک گل هم برای من میخرید!!

سر مراسم بله برون بود که من روی پای شوهر خاله ام نشسته بودم و هم او برایم شعر می خواند :« هه هه هه هندونه....امشب حنا بندونه! ....عروس چقدر خندونه!

و من و عمو زیر زیرکی به خاله که گونه هایش سرخ خجالت بود و سرش پایین، نگاه می کردیم و می خندیدیم.

در دوران نامزدی، یکبار به خانه ی ما آمدند و عمو رفت که در اتاق پدرم یک چرت بعد از ظهر بزند، من هم به او گفتم که دلش می خواهد برایش قصه بگویم تا خوابش ببرد یا نه؟ 

من هم برایش قصه ی سلطان جنگل و خرگوش دانا را که پدرم برایم تعریف می کرد تعریف کردم! وقتی خوابش برد آهسته از اتاق بیرون آمدم و پیروزمندانه رو به خاله گفتم که نامزدش با قصه ی من خوابش برد!

روزش را یادم نیست ولی میدانم اواخر شهریور ۸۴ بود که سور و سات عروسی برپا شد و من با تمام اینا، دوباره دلم گرفت!! 

شب عروسی، وقتی خاله و شوهر خاله، دست در دست هم وارد شدند، سریع دویدم و دست آزاد خاله ام را گرفتم،،،، اما او گویی متوجهم نشد! در حالیکه دستش را از دستم رها می کرد، ناخن های مصنوعی قرمزش، چنگی روی دستم انداخت!! آرام دستش را رها کردم و او با خوشحالی رفت و روی صندلی مخصوصش نشست!! 

لبو لوچه ام آویزان شد، دیدم کسی حواسش به من نیست، آهسته گوشه ای رفتم و مشغول گریه شدم که چرا گول خوردم و گذاشتم خاله ام عروسی کند؟

دختر خاله ام هم که هم سن من بود، مرا دلداری می داد ...حال که یازده سال از آن روز می گذرد، من هنوز عاشق خاله ام هستم و از خوشبخت شدنش خوشحالم.عاشقانه

 

  • دختر خوب

یادم هست آنوقت ها که هنوز کودکی چهار ساله بودم،

و از پدر و مادرم درباره ی خدا می پرسیدم، آنها برایت تعارف 

گنگی از وجود خدا و می کردند که برای سن و سال من به هیچ 

وجه قابل درک و فهم نبود!!

تعارف کوتاه و مختصری که اغلب اینگونه بودند: « خدا، خیلی بزرگه، خدا همه ی این جهان، ما، آسمون، زمین، درختها و حیوون ها رو آفریده، خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست و خیلیم بهشون نزدیکه، خدا مثل یه نوره!»

.

این تعاریف ذهن کنجکاو و حقیقت طلب من رو به چالش هایی می کشید که همیشه به دنبال راهی بودم تا بفهمم خدایی که پدر و مادرم توصیف می کنند کیه و چجور خداییه...

خانه ی ما بالکنی داشت که به اتاق باز میشد، من اغلب وقتها یک زیر انداز در بالکن می انداختم و با عروسک هایم مشغول بازی میشد.

یکروز که داشتم زیراندازم را در بالکن پهن می کردم، متوجه نور خورشید شدم و پیش خودم تصورات و داستان های کودکانه ام را شروع کردم.

تصور قشنگی که از نظر خودم بهترین استدلال از وجود خدا بود....

با خود فکر می کردم: 

«این همان خدای بزرگه، خدا اونقدر بزرگه که روزا سرشو از آسمون میاره بیرون و به ما آدما نگاه میکنه تا ببینه کسی به کمکش نیاز داره یانه! برای همینه که شبا دلمون میگیره و میخوابیم، چون خدا میره خونه ی خودش...»

.

یادم هست وقتی این فکرهایم را برای مادرم تعریف کردم خندید و بعد گفت:

«حالا چه اصراریه تو الان خدا رو بشناسی؟ واسه این چیزا وقت زیاده بچه جان! فعلا برو و بچگی کن که بعدها از اینکه بچگی نکردی خیلی پشیمون میشی!!»

بعد از آن حرف مادرم سعی کردم به قول خودش سوال های بزرگتر از کله ام نپرسم. اما اغلب سوال هایم می پرسیدم و پدر و مادرم جواب هایی می دادند که نه تنها کمکی به من نمی کرد، بلکه بیشتر از پیش درگیرم میکرد.

  • دختر خوب

هیچوقت فکر نمی کردم روزی بزرگ شوم!!

فکر می کردم همیشه دختر بچه ای پنج ساله با موهای خرگوشی باقی خواهم ماند.

فکر می کردم هیچوقت نمی توانم کلمات را آنطور که پدر و مادرم می گویند تلفظ کنم! فکر می کردم همیشه از مادرم کوتاه تر خواهم ماند.

فکر می کردم همیشه در آغوش مادرم جای دارم!

فکر می کردم تا ابد برای پریدن در استخر توپ شهر بازی وقت دارم!

من در کودکی هیچوقت آرزوی بزرگ شدن نکردم، اما نمی دانم چرا بزرگ شدم!!!

دوران زیبای کودکی، دوران خنده های راستکی و گریه های یواشکی تمام شدند و من پا به دوران نوجوانی گذاشتم...

در افکارم هنوز همان دختر کوچولویی بودم که فقط کمی قد کشیده است!!

می دانی کی فهمیدم دیگر بچه نیستم؟ 

وقتی دختر کوچکی ظرف شکلات را به طرفم گرفت و اینگونه تعارف کرد:

-بفرمایین خاله!!

دیگر وقتی در خیابان قدم میزنم و مادر و فرزندی را می بینم مادر به فرزندش نمی گوید: - نی نی رو ببین!!

می گویند:- هیس.....خاله تو کیفش چاقو داره هااا!

ببین گذر زمان با آدمی زاد چه ها که نمی کند....بزرگ می شوی بی آنکه بخواهی!

نمی دانم در پانزدهمین سالگرد تولدم می بایست شاد باشم یا ناراحت؟

کاش میشد زمان را متوقف کرد .... دیگر نمی خواهم از این بزرگتر شوم!!

اما می دانم...گذر زمان همانطور که کودکی را از من گرفت، نوجوانی و جوانی را هم از من خواهد گرفت...... 

می دانم روزی تصویر خود را در آینه خواهم دید،،، روزی که موهای سپیدم  را زیر موهای سیاهم پنهان می کنم ....ما بقی را هم روسری می پوشاند!

روزی که زنی پنجاه و چند ساله خواهد بود، با عشق به عروس ها و داماد هایم نگاه می کنم و موهای نوه هایم را نوازش می کنم!!

نوه ام می گوید:

- ولم کن مامان بزرگ!! سرم درد گرفت.........۹۴/۹/۱۷

.تولد


  • دختر خوب

روبروی خانه ی ما قنادی کوچکی بود که پیرمردی مهربان صاحب آن بود.

هر وقت پدرم برای خرید شیرینی و شکلات به آنجا می رفت منم همراهش می رفتم و پیر مرد با لبخند می گفت:

-دستاتو باز کن!

و منم دست هایم را باز می کردم و پیر مرد در دستم نقل می ریخت!

روزی پیرمرد قناد خیلی خوشحال بود، پدرم علت را پرسید و او هم گفت که پسرش می خواهد بیاید و در  طبقه ی سوم خانه اش زندگی کند.

چند هفته بعد خانواده ی پسر آن پیرمرد آمدند و آنجا ساکن شدند، روزی در حال رفتن به مهد کودک بودم که زنی مادرم را صدا زد، مادرم هم به خوش و بش با زن مشغول شد که نگاهم به پسری افتاد که همراه زن بود، آن پسر همان محمد جواد بود، او با دیدن من لبخندی زد و من اخمی تحویلش دادم!!

از آن به بعد مادرم با مادر محمد جواد قرار می گذاشتند و با هم مارا به مهد می بردند، داستان از آنجایی شروع شد که مادر محمد جواد چند هفته ای  مریض شد و مادرم هر دوی ما را به مهد میبرد...محمد جواد دو سال از من بزرگتر بود، 

من چهار ساله بودم و او شش ساله؛ روزی از روزها در بین راه محمد جواد گفت:

-اسمت چیه؟

کمی مکث کردم، با اخم جواب دادم،-فائزه.

-چه اسم قشنگی داری!!  میایی با هم دوست بشویم؟

-من با پسر ها دوست نمی شوم! 

-چرا!؟

-چون همه ی پسرها بدند... پررو اند.

محمد جواد خنده ای کرد و گفت: - همه که مثل هم نیستند!

-چرا همه ی شما مثل همید:!

آنروز در مهد مربی مان گفت نقاشی بکشیم، من مداد رنگی نداشتم، محمد جواد با لبخند مداد هایش را به من داد...آرام آرام من هم از حصار اخم هایم بیرون آمدم؛

دوستی من و محمد جواد هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد.

به یاد دادم روزی مربی مان دیر کرده بود که عرفان دفترم را برداشت و هر کاری که کردم آن را پس نداد!! فریاد بلندی کشیدم و عرفان با خنده دور کلاس می دوید، محمد جواد جلوی عرفان ایستاد، دفترم را از دستش کشید و یقه اش را کشید، دکمه ی پیراهن عرفان پاره شد و زد زیر گریه!! 

ماه ها بود که با محمد جواد همبازی بودم، آخرین روز های تابستان بود، که محمد جواد گفت که دیگر از اول پاییز به مهد نخواهد آمد!!

پرسیدم: - اول پاییز یعنی کی؟

-یعنی وقتی که برگ های نارنجی درختان شروع به ریختن کنند!

-چرا نمی آیی؟

-چون من امسال به مدرسه می روم؛ میروم که با سواد بشوم.

در عالم کودکی از دستش دلگیر شدم، آخ که چقدر دلم میخواست من هم به مدرسه بروم!! 

آخرین روز کلاس از همه ی ما عکس دسته جمعی انداختند، بعد از رفتن محمد جواد من هم دیگر به مهد نرفتم، چند ماه بعد محمد جواد و خانواده اش خانه شان را عوض کردند، روز خداحافظی او یک خط کش تاشو به من یادگاری داد!

آن خط کش را تا کلاس اول نگه داشتم اما بعد از آن نفهمیدم چه به سرش آمد.

.

حال که دوازده سال از آن زمان میگذرد، هنوز هم با مرور خاطراتش خنده ام می گیرد، محمد جواد اولین و آخرین دوست پسر من بود!!

تمام نگرانی ام این است که اگر روزی یکدیگر را ببینیم هم را خواهیم شناخت؟

.                      

  • دختر خوب

کار هر روز من در مهد شده بود دعوا و بزن بزن!! بچه ی غد و زورگویی بودم.

حسین، عرفان و محمدجواد دشمنان اصلی من بودند.

عرفان سر دسته ی گروه بود و در گروه دخترانه ی من نفوذ داشت، دختر خاله اش مدام گزارشات حمله ی ما را برای آنها میبرد، وقتی فهمیدم او به اصطلاح جاسوس است، او را از گروه بیرون کردم و او هم هر روز تک و تنها یک گوشه می نشست و با حسرت به من و پسرخاله اش عرفان نگاه می کرد.

من هر روز بعد از مهد، می رفتم کوچه و با بچه ها بازی می کردیم، پسرها فوتبال بازی می کردند و دخترها هم بساطشان را گوشه ی کوچه پهن می کردند و خاله بازی می کردند، در خاله بازی ها، من همیشه نقش پدر را بازی می کردم، همیشه موقع بازی بلند میشدم و یک گوشه می ایستادم و فوتبال پسرها را تماشا می کردم ،به یاد دارم یکبار از کاپیتانشان خواستم مرا هم در فوتبالشان راه بدهند و او هم ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« دختر را چه به فوتبال! تو برو خاله بازیت را بکن» آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با دست هولش دادم و او نقش زمین شد...

واقعا نمی دانستم فوتبال چه ربطی به پسر بودن یا نبودن دارد؟؟ 

آرنج پسرک زخمی شد، من هم با دیدن این ماجرا، از ترس اینکه مادر پسرک بیاید و مرا دعوا کند، دویدم سمت خانه مان، مادرم با دیدن رنگ و روی پریده ام متعجب پرسید که چه شده و منم هیچ چیز به او نگفتم!!

تا چند روز در خانه ماندم و به کوچه نرفتم. بعد از چند روز، آرام و آسته آسته به کوچه رفتم و از پشت چراغ برق دیدم که تیم فوتبال تشکیل شده اما کاپیتانشان نیست. وقتی از نبودن کاپیتان مطمئن شدم، جلو رفتم و با دخترهای همسایه مشغول خاله بازی شدم، دوباره به عنوان پدر بیرون رفته بودم که به یکی از پسرها گفتم: « منم بازی!» او هم از ترسش توپ را به من پاس داد و در چیزی حدود یک هفته من کاپیتان تیم محل شدم!!

.

  • دختر خوب