راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

این روز ها هر کجا که می روی و با هر کس که روبرو میشوی، غرق است غرق در 

شور و شوق، غرق در خوشی های گذرای عید و تب و تاب نوروز...

گاه باید به خودم یادآوری کنم، نوروز نزدیک می شود!! 

اما چه کنم؟؟ برایم اهمیتی ندارد...بی ارزش ترین رخداد زندگی ام است گویی!

نمی دانم چطور بعضی از اول اسفند روزشماری شان را شروع می کنند..

خب حالا که چه؟ روزها را الکی بگذرانیم و بشماریم تا عید برسد؟؟؟

مگر اصلا عید چیست؟! 

نیست....عید این نیست....اینکه می گویند نیست،،، هر روز عید است اگر ما آدم باشیم، اگر حداقل دلی را شاد کنیم، دستی را بگیریم.

این روزها، از خانه که بیرون می روی، نم نم باران است که زمین را خیس کرده و افرادی که با عجله در خیابان ها می دوند و از مغازه ها سبزه و ماهی قرمز می خرند!!

دلم از این اوضاع می سوزد!! نادانی تا چه حد؟!؟ 

چگونه باید به مردم کشورم بفهمانم که این ماهی ها هیچ وقت حتی در نوروز باستانی سر سفره ی هفت سین نبوده اند!؟

چگونه بگویم اینها گناه دارند؟ اینها و لاک پشت های دو روزه و سمندر ها در حال انقراض هستند و شما.......خودخواهی می کنید!!

ادعایتان هم می شود که درس خوانده اید و خیلی می فهمید....فهمیدن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد!!!

مردم پر از هیجان اند...کسی نیست بگوید....آرام بگیرید!!! این نوروز تکراری هر سال تکرار می شود؛ یک دور چرخیدن به دور خورشید هم اصلا موضوع خاصی نیست، برای ما هایی که روزی هزار بار خودمان و دیگران را دور میزنیم.

مادرم میگوید سخت می گیری؛ دنیا کوتاه تر از آن است که بخواهی به خاطر طرز زندگی دیگران خودت را اذیت کنی!

اما کاش می شد! کاش می توانستم؛؛ متاسفانه یا خوشبختانه این منم!

آدمی با این ویژگی ها....نمی توانم دربرابر اشتباه دیگران ساکت بنشینم میدانم به من ارتباطی ندارد، ولی من غصه می خورم...عذاب میکشم از اینکه ماهی ها و لاک پشت های کوچک را از وطنشان دور کنند و بفروشند و بعد آرام معصومانه و بی صدا، ته تنگ های هر چند زرین و بزرگشان از دلتنگی بمیرند!

کاش می توانستم نوروز را «نوروز» بدانم، نمیشود...نمی توانم، همه در این روزها فیلم ها و برنامه های تلویزیون را می بینند و من...................

از نظر من سال جدید هیچ شادی و نشاط و خوشحالی ای ندارد!! 

من با آغاز سال نو فقط غصه میخورم.....خب چه فایده، یک سال به عمرت اضافه شود و تو هنوز همان آدم بی ارزش و بی فایده ی سال پیش باشی؟

پس کی وقت تغییر است؟ پس کی باید بزرگ شد؟

اصلا پیشرفتی اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ 

سال جدید آغاز می شود و من مشغول پاسخ دادن به سوالات بالا ام!!

امیدوارم شما نسبت به سال پیش بزرگ تر شده باشید.

سال نو مبارک♥

.

  • دختر خوب

یادم هست آنوقت ها که هنوز کودکی چهار ساله بودم،

و از پدر و مادرم درباره ی خدا می پرسیدم، آنها برایت تعارف 

گنگی از وجود خدا و می کردند که برای سن و سال من به هیچ 

وجه قابل درک و فهم نبود!!

تعارف کوتاه و مختصری که اغلب اینگونه بودند: « خدا، خیلی بزرگه، خدا همه ی این جهان، ما، آسمون، زمین، درختها و حیوون ها رو آفریده، خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست و خیلیم بهشون نزدیکه، خدا مثل یه نوره!»

.

این تعاریف ذهن کنجکاو و حقیقت طلب من رو به چالش هایی می کشید که همیشه به دنبال راهی بودم تا بفهمم خدایی که پدر و مادرم توصیف می کنند کیه و چجور خداییه...

خانه ی ما بالکنی داشت که به اتاق باز میشد، من اغلب وقتها یک زیر انداز در بالکن می انداختم و با عروسک هایم مشغول بازی میشد.

یکروز که داشتم زیراندازم را در بالکن پهن می کردم، متوجه نور خورشید شدم و پیش خودم تصورات و داستان های کودکانه ام را شروع کردم.

تصور قشنگی که از نظر خودم بهترین استدلال از وجود خدا بود....

با خود فکر می کردم: 

«این همان خدای بزرگه، خدا اونقدر بزرگه که روزا سرشو از آسمون میاره بیرون و به ما آدما نگاه میکنه تا ببینه کسی به کمکش نیاز داره یانه! برای همینه که شبا دلمون میگیره و میخوابیم، چون خدا میره خونه ی خودش...»

.

یادم هست وقتی این فکرهایم را برای مادرم تعریف کردم خندید و بعد گفت:

«حالا چه اصراریه تو الان خدا رو بشناسی؟ واسه این چیزا وقت زیاده بچه جان! فعلا برو و بچگی کن که بعدها از اینکه بچگی نکردی خیلی پشیمون میشی!!»

بعد از آن حرف مادرم سعی کردم به قول خودش سوال های بزرگتر از کله ام نپرسم. اما اغلب سوال هایم می پرسیدم و پدر و مادرم جواب هایی می دادند که نه تنها کمکی به من نمی کرد، بلکه بیشتر از پیش درگیرم میکرد.

  • دختر خوب