راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «راه رهایی» ثبت شده است

تا بخواهی نگاهی به دنیای کوچک درو برت بیندازی و مثلا به این نتیجه برسی که زندگی پوچ است و خدایی نیست؛ ناگهان سرت را بالا میگیری و نگاهت به آسمان شب می افتد و نفست بند می آید و بعد...

دروغ است هر چه می گویند !! دنیای فیلسوف ها پر از تناقص است و با این حال ، نمی توانم گفت که دوستشان ندارم!

فیلسوف ها ، دانشمندان دیوانه ای هستند که ...

نمی دانم ؛ ولم کنید!! دیگر نه قلمم تاب رقصیدن روی برگه های دفترم را دارد ، و نه ذهنم بازیچه ی واژه های گنگ و بی سر و ته است!!

.....آخر من کوچک کم ارزش؛ چطور بگویم تو نیستی؟ تویی که عشقت بندبند وجودم را گرفته... نمی توان تو را دوست نداشت!! نمی توان عاشق این همه ذوق و سلیقه ات نشد! مگر می شود از پاییزیت نگفت؟! 

از وقتی که زمین و زمانت ، همگی یاد عشق می افتند و با هم ، می افتند دنبال عاشقی کردن؛ ساعت ؛ ثانیه ها را کشدار می کند تا شب را طولانی کند؛ می خواهد دیدار عاشقانه ی ماه و آن ستاره ی دور و کم نور را ، طولانی تر کند.

و کهکشانی از آن دور دست ها ، بهانه ی تک ستاره ای را می گیرد که روزی آنرا در سیاهچاله ی درونش بلیعده و حالا....

فکر کنم هدف زندگی و دنیایت را فهمیده باشم!

عشق!

تو را که من ندیدم؛ ولی لابد قد بلندی داری؛ بلندتر از سرو ها و شاخ و برگ هایشان. آخر می دانی؛ همه آنهایی که من دوستشان دارم قد بلندی دارند!

تو باید خیلی خوش خط باشی؛ فکر کنم در و دیوار خانه ات پر باشد از تابلوهای خط نستعلیق و شعر های عاشقانه ؛

شاید موهای بلندی هم داشته باشی! با چشم هایی زرین و درخشان؛ به قشنگی پرتوهای نورانی خورشید...

فقط می ماند یه چیز! اگر تو  یک موجودی مثل من را دوست نداشته باشی چه!؟

اگر از چشمت افتاده باشم چه؟

آخ که چه خوب میشد اگر تو، برایم یک بیت شعر خطاطی میکردی و می فرستادی زمین؛ و من آنرا قاب می کردم و به دیوار اتاقم میزدم.

خدایا؛ تو حتما نقاش ماهری هستی؛ پس حتما تو هم نقاشی ات را دوست داری؟

شاید تو تنها کسی باشی که با من هم نظری ، و میگویی چشمان من خوش حالت است! 

راستش من چشم هایم را خیلی دوست دارم! 

آبی یا سبز نیستند؛ قهوه ای تیره اند؛ گاهی به عسلی می زنند و گاهی به سیاهی شب؛ وقتی به رنگ سبز های دنیایت نگاه می کنم ؛ چشمانم از شوق می خندند .

ولی می دانی! نقاش ها ، همه ی نقاشی هایشان را دوست دارند. مثل من که تک تک نقاشی هایم را می بوسم و موقع کشیدن چشم هایشان ، از جانم مایه می گذارم!

شاید مثل تو نتوانم در آفریده هایم، روح بدمم؛ ولی چشم هایشان را پر از زندگی می کشم! پر از عشق! 

میدانی، چشم ها اگر قشنگ نباشند، اگر نشوند در عمق شان غرق شد ؛ نمی شود دوستشان داشت!

چشمان تو باید هفت رنگ باشند؛ به قشنگی رنگ های رنگین کمان و به درخشندگی و زلالی تیله های دوران کودکی!

بی خیال فلسفه ی نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم...!

از آسمان ، یک نردبان بینداز کنار پنجره ی اتاقم؛ می خواهم بیایم آن بالا و در عمق رنگین کمان چشم هایت غرق شوم...

.کهکشان

  • دختر خوب

تابستان که میشد، طبق عادت می رفتیم روستا  و چند هفته ای می ماندیم. بابا، یکی از بره های تازه متولد شده را نشانم می داد و می گفت:

-ببین بابا!؟ نیگا چه خوشگله؟! میخوای مال تو باشه؟

من آرام نزدیک می شدم و دست میکشیدم به پشم های سفید و تمیز بره کوچولو و بره با پاهای ضعیفش ، تلاش می کرد بایستد.

اولین ببعی ام را ، خوب یادم هست؛ سفید و نرم بود، بالای سرش، کمی مشکی بود و انتهای دمش. سُم های کوچکش هم ، تا زانو مشکی بودند.

تا آخرین روز رفتنمان، کار هر روز غروب من، می شد بازی و گردش با ببعی سفید و تمیزم........ خدا می داند چقدر دوستش داشتم! .......

آخرین روز که رسید، بابا گفت با ببعی ات خداحافظی کن تا عید....

و من ، روبان قرمزی که مامان با آن، موهایم را خرگوشی می بست، برداشتم و به پای ببعی ام بستم.

عید شد.... از بابا خواستم مرا ببرد و ببعی ام را نشانم بدهد. 

ببعی ام بزرگ شده بود ! «مردی» شده بود برای خودش!

با دیدنش، مثل مادری که مرد شدن پسرش را می دید ، اشک شوق می ریختم!

آن روبان قرمز هنوز بسته به پایش بود.

بابا گفت: فردا ، برمیگردیم تهران.

صبح که از خواب پا شدم و دویدم سمت حیاط؛ پاهایم سست شد از تماشای منظره ی روبه رو...

روی زمین خونابه ای به راه افتاده بود و از گردن ببعی دوست داشتنی من، خونی جهنده بیرون می پاشید.... جسم نیمه جان گوسفند سفید من، تقلا می کرد برای زنده ماندن ؛ چشم های نیمه بازش، خیره به نگاه من بود و من....

بی درنگ اشک ریختم! فریاد کشیدم ...از حیاط گریختم !

گریختم و آنجا نماندم ....وقتی دیدم روبان قرمز گوسفندم، با خون خودش  شسته شده!

به آغوش مادرم پناه بردم و مادرم فکر کرد من خون دیده ام ، ترسیده ام !

بعد ها که در خانه مان ، کله پاچه را بار گذاشتیم، من به پسر عمه ام گفتم :

-میای با هم کله پاچه نخوریم؟

او هم گفت «باشه» و ما دوتا، وقت ناهار در اتاق ماندیم !

خیلی مقاومت کرد ولی، وقتی عمه ام با دمپایی ابری آمد سراغش، چاره ای جز تسلیم نداشت !

حالا که سالها از سه سالگی من می گذرد ، من سمت هیچ حیوان اهلی نمی روم! نه بره ، نه جوجه رنگی و نه حتی ماهی قرمز شب عید!

و سالهاست که تغذیه ی عجیب و غریبم را پیش گرفته ام ....عمرا اگر شنیده باشید کسی به دلیل من ، گوشت نخورد!!

.                             بره    

  • دختر خوب

راه بیفتی؛ از کوچه، پس کوچه های شهر بگذری، دست در دست حوادث بگذاری و گوش بسپاری به آواز گنجشک ها؛ عشق می کنی حتی از آواز کلاغ ها، اگر کمی، فقط «کمی» عاشق باشی!

حالت که خوب باشد، رنگ آسمان آبی تر است و دل، فراخ تر برای دوست داشتن!

حالت اگر خوب باشد، چشم هایت رنگ دریا می گیرد و هم آواز می شوی با گنجشکک های روی چنار شهر!

حالت که خوب باشد ، با سنگ راه هم راز دل می گویی و سنگ، در آنی؛ چشم به هم زدنی ، آب می شود !

حالت که خوب باشد، زیر بوته ی یاس می ایستی و ریه هایت را پر می کنی از عطرش: و دلت را پر می دهی به آنسوی دیوار؛ درست کنار یاس های آویزان از دیوار همسایه!!

روزگارت خوش تر می شود و نفس هایت عمیق تر ، توت های «نرسیده» می ریزد روی زمین و؛ مژده ی اردی بهشت را می دهد!

شک ندارم اردیبهشتی ها ، فرشته های بهشتی ای هستند که قرار است «الهه» ی زمینی باشند!

«به مناسبت تولد خواهر عزیزم.»

.

  • دختر خوب
خوش به حال بعضی ها !
نیامده همه دوستشان دارند ، مثل یک نوزاد که چند روزی بیش تا تولدش نمانده.
خوش به حال بهار! ...هنوز نیامده همه ذوقش را می کنند ، همه منتظرش اند.
و کسی این وسط نیست کمی، فقط کمی «مرا» دوست بدارد! شده ام مثل پیرمردی که همه منتظر مرگش اند!
می دانی جانا!؟ منِ اسفند انگار، این وسط مزاحمم؛ بین عاشق و معشوق مثل دیواری بلندم که هر روز یک آجرش می شکند!
گاهی پیش خودم می گویم خب آخرش که چه؟ بیا محبتی بکن، کوتاه بیا بگذار عاشق روی معشوقش را ببیند!
هر چهار سال یکبار ، می شوم مثل برادر هایم، بقیه سالها ولی یک روز زودتر عزم رفتن می کنم ؛ برای عاشق، یک روز زودتر به وصال رسیدن هم زیاد است.
مادرم _زمستان_ از عاقبتم می ترسید، می گفت: می ترسم سالی برسم و تو نباشی!!
هراسان و پریشان از مردم بپرسم :پس اسفندم کو؟
و بگویند: فدای بهار شده...و از آن پس بهار چهار ماه داشته باشد؛ اسفند، فروردین، اردیبهشت ، خرداد.
برادرم بهمن، روز رفتنش می گفت:تمامش کن این بازی ات را ! بچگی هم حدی دارد اسفند! شده یک نگاه به خانواده بیندازی!؟ شده کمی فکر کنی که اصلا تو را چه به عاشقی؟!
اسفند جان؛ برادر کوچک من! من و تو از خاندان زمستانیم ، نام ما پیداست و رسم ما سرماست....من و تو قلب نداریم برای عاشقی کردن! وجودمان یخ است و قلبمان یخبندان! 
و من گفتم: آخر کدام قلب؟ کدام یخ؟ کدام سرما؟ می دانی بهمن!؟ من خیلی گرمم است!
راستی ! می شود چند دانه برف بدهی برای بهار دستبند ببافم ؟! من که سرد سردم، زیبایی ندارم، درختانم همه خشکند ....شاید با دستبند برفی تو...
.
اینجا مدت هاست همه عاشقان چشم به راه بهارند و من کمی شاید کمی امروز...
دلم مست بهار است.
.
 
  • دختر خوب

ابرها در پهنه ی بی کران آسمان ، می دویدند...

ناگهان خورشید با ابهت و اقتدار پیدا شد...

ابرها تعظیم کنان به گوشه ی آسمان خزیدند...

خورشید لبخند زد

                              ابر کوچک سرخ شد

ناگهان صدایی ، آرامش پگاه را در هم کوبید.

باد ، "هوهو کنان" آمد...

                            ابر را با خود برد.

خورشید به دنبال ابر رفت.

به بالای آسمان رسید..... ظهر شد!

  خبری از ابر نبود...

خورشید پایین رفت.... غروب شد!

                                              * خبری از ابر نبود*

رستگار

.



                                   

  • دختر خوب
دوازده قرن ، به انتظارت نشستیم و
.
      نیامدی...
.
من بر می خیزم
.
                         به انتظارت می ایستم!
.
بیست قرن دیگر هم گر نشینیم،
.
                                               تو نخواهی آمد.
.
السلام علیک یا اباصالح المهدی «عج»
*رستگار*
.امام زمان
  • دختر خوب


«مکالمه ی من و وجدانم»

همیشه دور خودم حصار بلند و بالایی می کشیدم و خودم را بی احساس جلوه می دادم، تمام تلاشم را می کردم تا به کسی یا چیزی عادت نکنم!

آخر میدانی؟ اگر وابسته شان شوم دیگر نمی توانم خداحافظی کنم!

-آری! تو آنقدر احساساتی هستی که از پژمرده شدن گلبرگی ساعتها به گریه می افتی!، برای کتانی های مدرسه و کیف هایت قصه تعریف می کنی و با کتاب هایت درد و دل می کنی!

-این را یادت رفت که از صندلی ام برای اینکه رویش می نشینم و او دردش میاید معذرت خواهی می کنم!

-باید اعتراف کنم مادرت حق دارد به تو «عجیب الخلقه» بگوید!!!

-حالا میدانی چه شده؟ منی که تا این حد عاشق و احساساتی ام باید با مدرسه ای که سه سال در آن درس خواندم خداحافظی کنم و بروم! والله نمی شود بالله نمی شود!

با معلم ها، با دوست ها، با سرایدار ها ، معاون ها، با مستخدم ها و درخت های توت حیاط مدرسه که اردیبهشت ها پر از توت می شوند!

می دانی وجدان جان؟! اصلا دلم نمی خواهد بروم اما به قول پدرم «تغییر سرآغاز پیشرفت است»

-این را بدان که این سه سال نگذشته اند، بلکه این تو بودی که از آنها گذشتی، امروز از ایستگاه این مدرسه گذشتی، فردا از دبیرستانت، از دانشگاه و... و روزی می رسد که از این دنیا هم می گذری!

-بس است دیگر... چرا قضیه را اینقدر فلسفی می کنی؟

-این یک واقعیت است شاید یکی از حکمت های پنهان عوض شدن مدرسه ها هم همین باشد! هان؟ تا حالا بهش فکر کرده بودی؟

-آری...اما با رفتن و گذشتن از این ایستگاه، آنچه می ماند فقط دلتنگی است.

-نه،،، علاوه بر این ، خاطره و علمی که با خود به همراه میبری هم برایت می ماند.

-وجدان جان؟؟ من خیلی از آینده می ترسم! 

-نگران نباش، خدایی که دیروز و امروز بوده فردا هم هست، او زودتر از تو به فکر بوده و به یقین آینده ات را به نیکویی منظم کرده؛

-نمی دانم، دلم آشوب و ذهنم پریشان است...

-بدان خداوند آنچه به مصلحتت باشد برایت تقدیر می کند! یادت هست معلم علوم مان چه می گفت؟

- آری.....

.لا حول و لا قوه الا بالله ❇هیچ دگرگونی و تغییری نیست مگر به خواست خدا.

.


 

  • دختر خوب


ایران...نامی به بزرگی یک سرزمین!

ایران...نامی به اصالت یک تمدن !

ایران...نامی به پاکی و یکدلی مردمانش!

.

آری، اینجا ایران ، مهد دلیران است، کشور عزت و افتخار و پیروزی ست.

کشوری که مردمانش، هشت سال با سلاح ایمان، آری تنها با سلاح ایمان در مقابل دشمن ایستادند و مردانه از جان خود برای بقای این ایران همیشه پیروز گذشتند.

مردمانی که برای دفاع از شرف و ناموسشان از جان و مالشان می گذرانند آدم های عادی نیستند!! اینها برخی از ویژگی های یک ایرانی ست.

می دانی؟ حالم بهم می خورد از آدم های احمق روشنفکر نمایی که الکی و بیخودی خود را پیرو کوروش کبیر می دانند!تندیس های زنان با حجاب را در تخت جمشید می بینند و باز با بی حجابی شان فرهنگ ایرانی-اسلامی را به سخره می گیرند!

همان هایی که معتقدند ایرانی بودن ننگ است و رسوایی!!

آری روی سخنم با همین جور آدم هاست، آدم های بی تمدنی که کشورشان، زادگاهشان را می فروشند! همان هایی که آرزو می کنند کاش در امریکا متولد می شدند! این ها را ولشان کنید در افکار احمقانه شان غوطه ور باشند!!

می دانی؟ ایرانی بودن لیاقت می خواهد، در زیر سایه ی امام زمان «عج» بودن لیاقت می خواهد ،، حرف زدن به زبان فارسی، و...همه ی اینها لیاقت می خواهد!

بیزارم از روشنفکرنما هایی که نوشیدن مشروب، کشیدن سیگار و قلیان و برگزاری پارتی های شبانه را افتخار و کلاس می دانند!

بیزارم از آنهایی که هنگام وقوع جنگ، کوروش جانشان را رها کردند و با پول هایشان فرار کردند و رفتند خارج!!

همان هایی که رزمندگان،شهیدان و جانبازان مقدس کشورم را یک مشت افراطی امل عقب افتاده نامیدند!!

دلم میخواهد سرشان فریاد بزنم:«اگر آنها افراطی اند، پس شما چه هستید؟ چه هستید به جز یک مشت موش ترسو؟؟!»

می دانی؟؟ تا چند وقت پیش فکر می کردم دیگر نسل فرزندان ایران و اسلام منقرض شده و اگر خدایی ناکرده در کشورم جنگی به راه بیفتد، دیگر هیچ مرد با غیرتی نیست که بماند و مردانه بجنگد!

اما.......حالا اعتراف می کنم که اشتباه می کردم!!! نگو امروز، مردانی پیدا شده اند که بیرون از مرز های ایران، به مبارزه با دشمن می پردازند تا مبادا به سر دشمن بزند که نگاه چپ به خاک این سرزمین مقدس بیاندازد!!

امروز، مردان مردی پیدا شده اند که از فرزندان کوچکشان می گذرند تا فرزندان مردم در آسایش باشند!! 

کاش بتوانیم قسمتی از دینمان را بهشان ادا کنیم؛ کاش لایق این فداکاری  باشیم که فرزندی بدون حضور پدر، بزرگ شود! فقط به خاطر آسایش ما...

.......دلنوشته ای از دخترخوب.....۱۳۹۵/۲/۲........

.

 ❇❇❇

این عکس رو خودم گرفتم، کاریکاتور ایران روی جعبه ی دستمال کاغذی!!  تهران_فشم

  • دختر خوب

یادم هست آنوقت ها که هنوز کودکی چهار ساله بودم،

و از پدر و مادرم درباره ی خدا می پرسیدم، آنها برایت تعارف 

گنگی از وجود خدا و می کردند که برای سن و سال من به هیچ 

وجه قابل درک و فهم نبود!!

تعارف کوتاه و مختصری که اغلب اینگونه بودند: « خدا، خیلی بزرگه، خدا همه ی این جهان، ما، آسمون، زمین، درختها و حیوون ها رو آفریده، خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست و خیلیم بهشون نزدیکه، خدا مثل یه نوره!»

.

این تعاریف ذهن کنجکاو و حقیقت طلب من رو به چالش هایی می کشید که همیشه به دنبال راهی بودم تا بفهمم خدایی که پدر و مادرم توصیف می کنند کیه و چجور خداییه...

خانه ی ما بالکنی داشت که به اتاق باز میشد، من اغلب وقتها یک زیر انداز در بالکن می انداختم و با عروسک هایم مشغول بازی میشد.

یکروز که داشتم زیراندازم را در بالکن پهن می کردم، متوجه نور خورشید شدم و پیش خودم تصورات و داستان های کودکانه ام را شروع کردم.

تصور قشنگی که از نظر خودم بهترین استدلال از وجود خدا بود....

با خود فکر می کردم: 

«این همان خدای بزرگه، خدا اونقدر بزرگه که روزا سرشو از آسمون میاره بیرون و به ما آدما نگاه میکنه تا ببینه کسی به کمکش نیاز داره یانه! برای همینه که شبا دلمون میگیره و میخوابیم، چون خدا میره خونه ی خودش...»

.

یادم هست وقتی این فکرهایم را برای مادرم تعریف کردم خندید و بعد گفت:

«حالا چه اصراریه تو الان خدا رو بشناسی؟ واسه این چیزا وقت زیاده بچه جان! فعلا برو و بچگی کن که بعدها از اینکه بچگی نکردی خیلی پشیمون میشی!!»

بعد از آن حرف مادرم سعی کردم به قول خودش سوال های بزرگتر از کله ام نپرسم. اما اغلب سوال هایم می پرسیدم و پدر و مادرم جواب هایی می دادند که نه تنها کمکی به من نمی کرد، بلکه بیشتر از پیش درگیرم میکرد.

  • دختر خوب

با چشمای اشکی می نویسم↙↙↙↙↙
مثل همیشه داشتم برمی گشتم خونه که خاکستر سیگارشو از عمد ریخت رو چادر من!! لبخندی زد و زیر لب تیکه پروند که با دوستاش زدن زیر خنده!!
تیکه های زشت....متلک هایی که حتی نمیشه به زبون آورد چه برسه به اینکه بخوای به معنیش فکر کنی!
چه طوری خانومی؟ ............قرار داری؟.................پس حاج آقاتون کجاست؟.......
یه بوس میدی؟.........‌‌‌‌‌‌....چند میگیری امشب✖✖✖...........التماس دعا داریم ننه!
اینا مودبانه ترین متلک هایی اند که به یه دختر  چادری میندازن!!
چادر بپوشی یه داستانه، نپوشی یه داستان دیگس ! چرا ولمون نمی کنید؟؟
می دونی اذیت کردن یه دختر یعنی چی؟ یعنی من دارم از پیاده رو رد میشم که می بینم شما و چهار پنج تا از دوستاتون وسط پیاده رو وایسادید و راهو سد کردید اون وقته که  مجبور میشم از وسط خیابون رد بشم!!
.
چرا فکر می کنید چادریا عقب افتاده اند؟؟ 
کی گفته من نمی دونم لاک قرمز چیه؟
کی گفته من نمی دونم فرق بین سینره و مای چیه؟
کی گفته من همه ی مانتوهام بلند و گشاده؟
کی گفته من نمیدونم ساپورت چیه؟
کی گفته من املم؟
کی گفته نمی دونم سیکس پک چیه؟
کی گفته سلنا و جاستین رو نمی شناسم؟
کی گفته تا حالا کسی به من شماره نداده؟
عکس بزارم به بهانه ی تبلیغ حجاب یا خودنمایی؟؟ هیچوقت عکسی از خودم نمیزارم...شما هم هرجور دوس دارید فکر کنید!!
آره اصلا من زشت!! بی ریخت!! چاق!! قد کوتاه!! سیاه سوخته!!
مهم طرز تفکر خودمه...خودم میدونم که خیلیم خوبم و نیازی نمی بینم اینو به شما آدمای مجازی که اصلا نمیدونم کی هستین و چی هستین ثابت کنم!
.
خانومی که با دوست پسرت پیروزمندانه تو خیابون قدم میزنی و به من فخر می فروشی که تنهام... منم اگه بخوام موردهای زیادی برای دوستی دارم ولی هیچوقت کاری نمی کنم که به همسر آیندم مدیون بشم! میدونم اونم کاری نمی کنه که به من مدیون بشه!
الان کارای مهمتر از عشق و عاشقی های کشککی دارم!!
.
آهای شمایی که میشینی واسه کم عقلی دخترای این مملکت جک میسازی!....فردا که زنت برات یه پسر ترسو و سوسول و بدون اعتماد به نفس بار آورد و همون پسر گند زد به آینده ی اقتصادی کشور،  میرسی به حرف من!!
.
آهای شمایی که میشینی واسه به شوهری جک میسازی و دخترا و خونواده هاشونو به ترس و وحشت میندازی؛ تو خودت الان چقدر شرایط ازدواج داری؟ 
تیپت خوبه؟ مدرک درست و حسابی داری؟ شغل چی؟ خونه و ماشین چی؟
اخلاق و فهم و شعور چی؟؟ آخه بد بخت تو که چهل سالت شده و هنوز کسی بهت زن نداده یعنی اشکال از خودته برو خودتو اصلاح کن....
.
دختر خوب دیگه خسته شده از این همه اذیت و آزار... از این همه تمسخر....
بخدا دست من نبوده......اگه با من بود جنسیتمو مذکر انتخاب می کردم ، و این همه زجر نمی کشیدم!....گاهی اوقات دلم میخواد یه مشت خاک باشم پشت پنجره ولی دختر نباشم!!..........
این دلنوشته رو خودم نوشتم درد دل خودمه لطفا کپی نکنید.
.


 
  • دختر خوب