راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۶ مطلب با موضوع «پندهای زندگی» ثبت شده است

روی صندلی کنارم نشسته بود. به نظر سالخورده و شکسته مینمود. شاید حتی خیلی بیشتر از سن و سالش شکسته بود. آرام و بی سر و صدا کنار من نشسته بود و گهگاهی ، یک آه بلند سر میداد. 

نیم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. ساعت هفت صبح بود و بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت، اگر از جا بلند میشدی ، دیگر همین صندلی فلزی یخ زده هم گیرت نمی آمد! بخش، پر بود از پیر و جوان های آشفته و دردمند...

کلافه بودم خیلی کلافه ...! بی حوصلگی در تمام حرکاتم بیداد می کرد ؛ 

دیگر توان مقابله با مشکلات را نداشتم ، انگار جانم به لب رسیده باشد!!

هندزفری ام را با کلافگی در گوش هایم چپاندم و صدایش را تا آخر زیاد کردم.

چند لحظه ای ، یا نمی دانم شاید چند دقیقه ای چشمانم را بستم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. ناگهان صدای آهنگ قطع شد، سر که بلند کردم ، دیدم دست پیرزن روی سیم هندزفری رفته و کشیده شده. 

دلم می خواست فریاد بزنم، اما نمی دانم چرا اینکار را نکردم!! 

حالت پیرزن مرا به تعجب وا داشت . گوشی موبایلش زنگ میخورد و او ، هر چه کیفش را می گشت، آنرا پیدا نمی کرد. عاقبت گوشی نوکیا ی ساده ای را که دور و برش حسابی لب پر شده بود و معلوم بود هزار بار قابش را عوض کرده ، از جیب پشتی کیفش بیرون کشید. صدای زنگش، همان صدای خنده ی کودکانه ی معروف نوکیا بود ؛ صدایش کل بخش را برداشته بود و هیچکس جز من ، از قهقه ی آن موبایل رنج نمی کشید... واقعا کجای این بخش خنده دارد؟! اینکه من از شش صبح اینجا علاف شده ام ؟! اینکه حوصله ی خودم را هم ندارم ؟! 

پیرزن، اشتباها  دکمه ی قرمز رنگ موبایلش را فشرد و تماس را قطع کرد. سپس، گوشه ی روسری اش را کمی آزادتر کرد. گوشی را زیر روسری اش برد و بلند فریاد زد:«الوووو!؟......الوووو؟!..... الو ؛ مجتبی مادر؟!» 

سرم تیر می کشید، هوای سنگین بخش و صدای پیرزن ، اعصابم را بهم میریخت.

پیرزن ، آرام دستم را تکان داد و گفت:

-« دختر جان ؟! شما بلدی تلفن مجتبای منو بگیری؟» 

کلافه و عصبی جواب دادم :

-«نه خانم ! بلد نیستم !!»

دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم . 

پیر زن ، نجوا می کرد ؛ زیر چشمی نگاهش کردم ؛ خودش را به چپ و راست تکان می داد و به زبان ترکی زیر لب مرثیه سرایی میکرد . 

بی حوصله بودم؟؛ خب به او چه ؟! این چه کاری بود دختر؟؟ ...  تا کی قرار است تقاص بی حوصلگی هایت را ، اطرافیانت بپردازند؟! 

-«ببخشید مادر جان، ناراحتتون کردم ! ... گوشی تون رو بدید به من !» 

پیر زن ، نگاهی به صورت ماتم زده ام انداخت. چشم هاش نمناک بود اما ، پر از آرامش !! رنگ چشمانش پر از آرامش بود ؛ نیلی بود یا آبی !؟ نمی دانم !...

-«بیا دخترم ؛ مجتبای منو بگیر ...»

شماره ی مورد نظرش را گرفتم و گوشی را سمت گوشش گرفتم . 

چند لحظه ای ، هر دو منتظر ماندیم . زنگ میخورد اما کسی جواب نمی داد! 

-«ای مادر !؟! ... » 

-«عیب نداره ، چند دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنیم ‌. »

پیرزن ، آشفته حال و پریشان بود. اشک، لحظه ای بیابان چاک چاک گونه اش را رها نمی کرد. و من تصمیم به سکوت گرفتم .

پیرزن اما ، دست روی دستم گذاشت و گفت:

-«من و علی آقا ؛ ده سال برای هم جنگیدیم و آخرش آقام ، علی رو فرستاد جبهه، گفت اگه دخترمو میخوای باید مردونگیتو  نشون بدی!.... مادر جان ، چشمت روز بد نبینه ! علی آقا شهید شد ... من تا ابد منتظر نامه هاش موندم !» 

پیر زن ، روی پاهایش میزد و اشک میریخت؛ 

-«آقام منو داد به پسر عموم ؛ حسن مرد خوبی بود ... بابای مجتبی و منیژه بود ! 

ولی حالا دیگه اونم نیست مادر !! .... ده سال پیش جوون مرگ شد ، بعد از اون ، من بیوه ی مش حسن بنّا شدم و بچه هام ، بچه یتیم های مظلوم !»

هق هق اوج گرفت :

-« مادر ؟؟ .... کاش علی آقا اینجا بود ؛ کاش با من میومد مریضخونه ؛ کاش برام آواز میخوند ؛ .... نگفتم مادر؟! ....علی آقا همیشه از پشت پنجره برام آواز میخوند ... وقتی آقام جواب رد داد و شرط و شروط گذاشت ، اونم زود بساطشو جمع کرد و راهی شد ...برام آواز میخواند:« مروارید دانه دانه،،، اشکام داره می باره .... نمی دانی که بی تو .... اینجا فصل خزانه ! »

پرستار اسمم را صدا زد و من وارد اتاق دکتر شدم. 

دکتر ، مردی نسبتا میانسال و جا افتاده بود ، موهای خاکستری و کمی سپید کنار شقیقه هایش داشت . 

-«مادرم که اذیتتون نکرد؟!»

جا خوردم ، فکر کردم اشتباه شنیده ام . چند لحظه ای سکوت کردم و پرسیدم:

-«مادرتون؟؟» 

-«بله، پرستار گفت که ظاهرا با شما حرف میزده، گفتم سریع تر بیایید داخل تا کمتر اذیت بشید!...الان ده ساله که آلزایمر داره»

گوش هایم سوت می کشید ، گنگ و دردمند شده بودم ... 

-«پس؛.... پس علی آقا؟! ... مش حسن بنا؟!...»

-«مادرم ، ما رو فراموش میکنه اما علی آقا رو نه !! ... پدر من هم هیچ وقت بنا نبوده ... »

نمی دانم چقدر زمان گذشته بود و من چقدر در فکر غرق شده بودم که دکتر پرسید:

-«خانم ؟! .... مشکلتون چی بود؟» 

.


  

  • دختر خوب

افراط و تفریط ، در همه حال و همه نوعش بد است؛

حالا این افراط و تفریط می تواند پیرامون هر مسئله ای باشد؛ از مسائل اقتصادی و اجتماعی گرفته تا درس خوان بودن و درس خوان نبودن!

به هر حال ، امسال، سال تحصیلی برای من از اواسط مرداد ماه آغاز شد.

درس خواندن من بالاخره به نقطه ی افراط رسید و تابستان هم مرا به مدرسه کشاند!  تقریبا در نظر مردم محله، من و بچه های تجدید شهریوری فرقی نداریم!

به هر حال نظر مردم مهم نیست«حداقل برای من!» مهم خودم هستم که می دانم که هستم و به کجا می روم؛ 

راستش را بخواهید خودم هم هنوز به اینکه «دانش آموز دهم ریاضی فیزیک » هستم ، خیلی عادت نکردم! به اینکه جزو فرزانگان منطقه هستم و در کنار یک سری آدم  به اصطلاح « باهوش » درس می خوانم در تعجبم!! هر چند که من همکلاسی هایم را یک مشت«خرخون بی مصرف » می نامم؛ 

بچه هایی که فکر و ذکرشان فقط در حد نوشته های کتاب درسی ست و هیچکدامشان حاضر نیستند پا را یک قدم فراتر بگذارند و نوشته های کتابشان را با علم نوین دنیا مقایسه کنند؛

کسانی که فکرشان بیست گرفتن و قبولی در دانشگاه است «از نظر من » یک مشت خرخون بی مصرف اند که پس از فارغ التحصیلی ، برای ازدواج با مرد دلخواهشان شرط معدل می گذارند!!!

«باید یادم باشد که به هیچ کدامشان آدرس وبلاگم را ندهم...»

بگذریم؛...می خواستم از رشته ام بگویم؛

از دوستان قدیمی ، هر کس که مرا در کوچه و خیابان و اینور و آنور می بیند ، می پرسد که چرا «تجربی» نمی خوانم و پا در رشته ای به دشواری «ریاضی» گذاشته ام!؟

من اما ، این جور مواقع خیلی دوست دارم دلیل اصلی ام را برایشان شرح بدهم ولی از وقتی که از من خواستند که عقایدم را برای «هر کسی» توضیح ندهم، کلا تصمیم گرفتم که زیاد حرف نزنم، و معمولا این جور مواقع با گفتن :«

تجربی رشته ی شلوغیه، با این رشته نمی تونی به ایده آل هات برسی!»

قائله را ختم می کنم.... 

اما امروز یاد این وبلاگ خلوت و سوت و کور افتادم ! خیالم راحت است که اگر اینجا عقایدم را منتشر کنم، کسی نیست که نهی ام کند...

می دانی؟ !؟ بین خودمان باشد ، من معتقدم که علم پزشکی وجود خارجی ندارد!

پس مبرهن است « چیزی را که وجود ندارد نمی توان خواند یا به عبارتی وقت صرف کردن برایش ، وقت تلف کردن است!»

مطمئنم که اگر مادرم این متن را بخواند این حرف مرا پای ترس من از دکتر ها می گذارد! البته چندان هم بی ربط نیست؛ از بچگی هیچوقت خودم را در روپوش سفید پزشکی تجسم نمی کردم؛ 

راستش را بخواهید ، علم پزشکی با قوانین دینی و روانشناسی در تضاد است!

علم روانشناسی می گوید:« مشکل و بیماری وجود خارجی ندارد ، بلکه همه زاییده ی ذهن انسان است» پس اگر ما طرز فکر مان را عوض کنیم ، کمتر فکر و خیال بیخود و استرس داشته باشیم ، بیمار نخواهیم شد.

دین و معنویت می گوید:« حتی افتادن برگی از درخت هم اتفاقی نیست ، پس اگر شخصی بیمار شود«یعنی در ذهنش به این باور برسد» فقط خداست که می تواند او را به زندگی باز گرداند؛ که آن هم دو صورت دارد؛ 

به طور مستقیم: که همان معجزه های خودمان است!

به طور غیر مستقیم: هم پزشکان، دارو ها، بیمارستان ها و... هستند.

پس پزشکان عملا هیچ کاره اند! چیزی نیستند جز یک واسطه! 

و این وسط، آن دسته از پزشکانی که فکر کردند همه کاره اند بدجوری کلاه سرشان رفته! 

پی نوشت۱: کلا از محیطی که پزشکان در آن تردد دارند بیزارم؛ از درمانگاه ها گرفته تا سر کوچه ی مدرسه ام که در آن یک ساختمان پزشکان واقع شده و من ترجیح میدهم از خیابان های دیگر بروم!

                                 . 


  • دختر خوب

♥♥♥سکوت♥♥♥





بی صدا اشک می ریزم...
                   بی صدا می خندم...
                                 بی صدا فریاد می زنم...
نمی دانم!!
              شاید صدایم در سکوت شنیدنی تر باشد.


.

  • دختر خوب

فردی به مدت چندین سال شاگرد نقاش بزرگی می شود و تمامی فنون و هنر نقاشی را فراگرفت .روزی استاد به او گفت :


دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم .


شاگرد با تشکر از استاد خداحافظی کرد ورفت .

روز بعد فکری به سرش رسید . سه روز تمام وقت صرف کرد و یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در شلوغ ترین میدان شهر قرار داد و مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد 

اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند .


غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است .

بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد و از وی گله مند شد . استاد شرح ماجرا را پرسید و او دقیقا بازگو کرد .


استاد به او گفت :


آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟


شاگرد نیز چنان کرد . استاد آن نقاشی را در همان میدان شلوغ شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را در کنار آن تابلو قرار داد، اما متنی که در کنار آن نوشت، این بود: از رهگذران خواهش می کنیم 

اگر جایی از نقاشی اشکال و ایرادی دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.


غروب برگشتند و دیدند تابلو دست نخورده است. این تابلو یک هفته در آنجا بود، ولی هیچ کس هیچ نکته ای را اصلاح نکرد؛ حتی صاحب نظران در رشته نقاشی .استاد به شاگرد گفت: 

حالا فهمیدی که من همه چیز را به تو آموزش داده ام، اما نکته مهم تر از همه این که تمام مردم می توانند انتقاد کنند، ولی کسی پیدا نمی شود که اصلاح کند!!

.

  • دختر خوب

معلم عصبی ، دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...؟

دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلومدخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطشباهاش صحبت کنم :|

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبحگریه نکنه... اونوقت... اونوقت قولداده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و بی آنکه کسی ببیند اشک میریخت...

  • دختر خوب

.

وکسی می گوید،سر خود بالا کن
به بلندا بنگر؛
به بلندای عظیم،به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
وخودت خواهی یافت خانه دوست کجاست
خانه ی دوست در آن عرش خداست
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست
.
.
و فقط دوست خداست...



            

  • دختر خوب