راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فقر» ثبت شده است

.

فقر هم واژه ی عجیبی است!

می تواند از یک مفهوم ، دو تعریف متفاوت ارائه دهد ...

می تواند از تو ؛ «تویی» دیگر بسازد...

فقر اما ، این فقر...

چه قدرتی دارد!

پیرمرد با قامتی خمیده، هر دوشنبه، گاری کوچک نان خشکی اش را هل می دهد و صدای بوق آشنای آن، مردم را از خانه هایشان بیرون می کشاند.

پیرمرد، نان های خشک را میگیرد و با بسته های نمک معاوضه می کند.

صدای بوق گاری اش اما، هنوز هم به گوش می رسد!

می دانی؟ ...فقر هم واژه ی عجیبی است...

پیرمرد سالها ست که این بوق را دارد!

اما نمی داند بوقی که مردم را از خانه هایشان بیرون می کشد، قسمتی از موسیقی است که نوازنده ای معروف آنرا، برای معشوقه اش می نواخته...

آری ! پیرمرد سالهاست که با گاری اش «پیرمرد نان خشکی » نام گرفته.

فقر هم واژه ی عجیبی است....نه بتهوون را می شناسد ، و نه سمفونی «فور الیز» اش را!

فقر را شاید پیرمرد نمکی بشناسد ،،، یا شاید گاری ای که سال هاست به این بوق ، گوش سپرده و دلباخته است! 

.فقر

  • دختر خوب

معلم عصبی ، دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا...؟

دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلومدخترک خیره شد و داد زد :

چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟

فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطشباهاش صحبت کنم :|

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد... بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن... اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبحگریه نکنه... اونوقت... اونوقت قولداده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم...

اونوقت قول می دم مشقامو تمییز بنویسم...

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا...

و بی آنکه کسی ببیند اشک میریخت...

  • دختر خوب