راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «متن های مذهبی» ثبت شده است

تا بخواهی نگاهی به دنیای کوچک درو برت بیندازی و مثلا به این نتیجه برسی که زندگی پوچ است و خدایی نیست؛ ناگهان سرت را بالا میگیری و نگاهت به آسمان شب می افتد و نفست بند می آید و بعد...

دروغ است هر چه می گویند !! دنیای فیلسوف ها پر از تناقص است و با این حال ، نمی توانم گفت که دوستشان ندارم!

فیلسوف ها ، دانشمندان دیوانه ای هستند که ...

نمی دانم ؛ ولم کنید!! دیگر نه قلمم تاب رقصیدن روی برگه های دفترم را دارد ، و نه ذهنم بازیچه ی واژه های گنگ و بی سر و ته است!!

.....آخر من کوچک کم ارزش؛ چطور بگویم تو نیستی؟ تویی که عشقت بندبند وجودم را گرفته... نمی توان تو را دوست نداشت!! نمی توان عاشق این همه ذوق و سلیقه ات نشد! مگر می شود از پاییزیت نگفت؟! 

از وقتی که زمین و زمانت ، همگی یاد عشق می افتند و با هم ، می افتند دنبال عاشقی کردن؛ ساعت ؛ ثانیه ها را کشدار می کند تا شب را طولانی کند؛ می خواهد دیدار عاشقانه ی ماه و آن ستاره ی دور و کم نور را ، طولانی تر کند.

و کهکشانی از آن دور دست ها ، بهانه ی تک ستاره ای را می گیرد که روزی آنرا در سیاهچاله ی درونش بلیعده و حالا....

فکر کنم هدف زندگی و دنیایت را فهمیده باشم!

عشق!

تو را که من ندیدم؛ ولی لابد قد بلندی داری؛ بلندتر از سرو ها و شاخ و برگ هایشان. آخر می دانی؛ همه آنهایی که من دوستشان دارم قد بلندی دارند!

تو باید خیلی خوش خط باشی؛ فکر کنم در و دیوار خانه ات پر باشد از تابلوهای خط نستعلیق و شعر های عاشقانه ؛

شاید موهای بلندی هم داشته باشی! با چشم هایی زرین و درخشان؛ به قشنگی پرتوهای نورانی خورشید...

فقط می ماند یه چیز! اگر تو  یک موجودی مثل من را دوست نداشته باشی چه!؟

اگر از چشمت افتاده باشم چه؟

آخ که چه خوب میشد اگر تو، برایم یک بیت شعر خطاطی میکردی و می فرستادی زمین؛ و من آنرا قاب می کردم و به دیوار اتاقم میزدم.

خدایا؛ تو حتما نقاش ماهری هستی؛ پس حتما تو هم نقاشی ات را دوست داری؟

شاید تو تنها کسی باشی که با من هم نظری ، و میگویی چشمان من خوش حالت است! 

راستش من چشم هایم را خیلی دوست دارم! 

آبی یا سبز نیستند؛ قهوه ای تیره اند؛ گاهی به عسلی می زنند و گاهی به سیاهی شب؛ وقتی به رنگ سبز های دنیایت نگاه می کنم ؛ چشمانم از شوق می خندند .

ولی می دانی! نقاش ها ، همه ی نقاشی هایشان را دوست دارند. مثل من که تک تک نقاشی هایم را می بوسم و موقع کشیدن چشم هایشان ، از جانم مایه می گذارم!

شاید مثل تو نتوانم در آفریده هایم، روح بدمم؛ ولی چشم هایشان را پر از زندگی می کشم! پر از عشق! 

میدانی، چشم ها اگر قشنگ نباشند، اگر نشوند در عمق شان غرق شد ؛ نمی شود دوستشان داشت!

چشمان تو باید هفت رنگ باشند؛ به قشنگی رنگ های رنگین کمان و به درخشندگی و زلالی تیله های دوران کودکی!

بی خیال فلسفه ی نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم...!

از آسمان ، یک نردبان بینداز کنار پنجره ی اتاقم؛ می خواهم بیایم آن بالا و در عمق رنگین کمان چشم هایت غرق شوم...

.کهکشان

  • دختر خوب
دوازده قرن ، به انتظارت نشستیم و
.
      نیامدی...
.
من بر می خیزم
.
                         به انتظارت می ایستم!
.
بیست قرن دیگر هم گر نشینیم،
.
                                               تو نخواهی آمد.
.
السلام علیک یا اباصالح المهدی «عج»
*رستگار*
.امام زمان
  • دختر خوب

نه ماه است که مرا اینجا زندانی کرده اند، اینقدر تنهایم که نگو...فقط منم و یک چیز دیگر که نمی بینمش ولی می دانم که هست!

خودش که می گوید اسمش روح است و قرار است مرا در زندگی این دنیا یاری کند، راست و دروغ حرف هایش را نمی دانم والا! خودش که میگوید او همان من است و من همان اویم!! نفهمیدید نه؟ اشکالی ندارد! من هم حرف هایش را نمی فهمم! میدانید او خیلی حرف های عجیب می زند!

مثلا می گوید هنوز زندگی شروع نشده!! -داری با چه کسی صحبت می کنی؟

« بفرمایید! خودش آمد!» - هیچی وجدان جان! داشتم با خودم فکر می کردم!

-فکر می کردی؟ تو که هنوز بدنیا نیامده ای چطور فکر میکنی؟ اصلا به چه چیز فکر میکنی؟ - به حرف های تو!! به آینده! خب وجدان جان معلوم است که من هم فکر می کنم! مگر من انسان نیستم؟ تو خودت گفته بودی انسان ها فکر می کنند!

-آری فکر می کنند ولی بعد از تولد نه از حالا!

-تولد یعنی چه؟ - یعنی وارد زندگی شدن، -مگر من الان وارد زندگی نشده ام؟

-نه...تو هنوز راه زیادی را در پیش داری جسم کوچک من!! تو بزرگ می شوی، باید کار و زندگی کنی! - بزرگ می شوم؟ ولی دیگر جا ندارم! به اندازه ی کافی بزرگ شده ام، دیگر جایی برای تکان خوردن ندارم! - میدانم! برای همین میگویم باید تولد بشوی! - آیا در دنیای بعد از تولد هم بزرگ می شوم؟ آیا آنقدر بزرگ می شوم که آن دنیا هم برایم تنگ بشود؟ آنوقت دوباره باید در دنیایی دیگر تولد شوم؟

وجدان دیگر حرفی نزد،،، بعد از کمی مکث جواب داد:

-آری دوست عزیز! ولی تو فقط برای زندگی در این دنیا ساخته شده ای! من می توانم به دنیای بعدی تولد بشوم، تو نمی توانی!

غصه ام گرفت! من فقط همین یکبار تولد میشوم، از وجدان پرسیدم:

-پس یعنی وقتی من خیلی بزرگ بشوم تو تولد میشوی! یعنی ما از هم جدا می شویم؟ ....پس من چه می شوم! روح جان، دوست من، من را تنها نگذار من بی تو می ترسم! - دوست عزیز، تو با وجود من وجود داری! اگر من نباشم تو هم نخواهی بود...پس نبودن مطلق ترس ندارد!!

روح، با حرف هایش گیج ترم کرد....در دلم احساس ترس داشتم، ترس از آینده و جدایی....

ناگهان احساس کردم فشاری به دیواره های خانه ام وارد می شود!! جایی برای تکان خوردن نداشتم،،، وحشت کرده بودم،، وای نه....من می ترسم...نه من نمیخواهم تولد شوم....وارد چقدر سخت است...

-نترس دوست عزیز، تولد شروع زندگی توست! فقط یادت باشد وقتی از اینجا خارج شدی نفس بکشی!

-چی!؟؟ چکار کنم؟ نفس کشیدن دیگر چیست؟ وای من بلد نیستم، من می ترسم.

آهای روح جان؟؟؟ روح جان کجایی؟ چرا رفتی؟ گفتی بعد از زندگی در دنیا مرا تنها میگذاری نه الان!! آهای روح...آهای وجدان....

یک نفر مرا برعکس از پاهایم گرفت و لنگ در هوا نگهم داشت، ضربه ای به پشتم زد و من ناخودآگاه اطرافم را بلعیدم!! 

-آفرین،،، داشتی میمردی ها....خوب شد نفس کشیدی!

-پس تو اینجایی دوست بی وفا؟ هیچ معلوم هست کجا غیبت می زند؟ من بلد نبودم نفس بکشم....راستی اینجا کجاست؟ چقدر بزرگ است! اینها چقدر گنده اند.

-اینجا بیمارستان است، اینها هم پرستارند، آن زنی هم که روی تخت دراز کشیده و به تو لبخند میزد مادرت است!

-بیمارستان؟ روح جان فکر کنم اشتباه آمده ایم ما قرار بود به دنیا برویم! مادر دیگر چیست؟

-باید صبر کنی، راستش من هم جوابش را نمیدانم، از این پس، من و تو باید باهم  اسرار دنیا را کشف کنیم.

ا

  • دختر خوب

                                     قصه وکالت را زیاد شنیده ام !


                                     اما قصه وکیلی چون تو را نه ...


                                    تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...


                                   پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ...


                                  وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ...


                                در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ...


                                از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...


                                از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...


                               کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...


                                من یقین دارم که تو همه جا با منی


                              و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی ،


                              رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را .....


                                رازی به اسم "توکل" ...


                          "توکل" قصه ای است که از روز ازل برایمان خواندی و گفتی در هر


                         تاریکی و پیچ و خم دنیا و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...


                           نگران نباش و به من اعتماد کن ...


                           "توکل"، "توکل" ...


                        اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...


                      روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...


                        قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...


                        و فهمیدم :


                     "حسبنا الله ونعم الوکیل"

  • دختر خوب

.

وکسی می گوید،سر خود بالا کن
به بلندا بنگر؛
به بلندای عظیم،به افق های پر از نور امید
و خودت خواهی دید
وخودت خواهی یافت خانه دوست کجاست
خانه ی دوست در آن عرش خداست
خانه ی دوست در آن قلب پر از نور خداست
.
.
و فقط دوست خداست...



            

  • دختر خوب