راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

دوست من

چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۰۷:۴۶ ب.ظ

تلفن زنگ خورد و مامان گوشی را سمت من گرفت ؛ همان موقع یادش افتاد و گفت : «میگه دوستته ...صبح هم که نبودی زنگ زده بود »

در دل به کلمه «دوست» ریشخند زدم ! خیلی وقت است که دوستی ندارم ؛ دور و برم پر شده از آدم هایی که ادعا می کنند دوستند و پشت سرت ، هر چه دلشان می خواهد می گویند ...

گوشی را گرفتم و خیلی تصنعی جواب دادم ؛ پاسخ آمد :«

فائزه ؟ این خودتی، ؟ 

اینکه صدای آشنای یک دوست ؛ چقدر حال آدم را خوب می کند که در آن شکی نیست ! 

«بله ! خودم هستم ؛ شما ؟!»

«بله دیگه ! بایدم نشناسی! از کسی که جواب پیاماشو نمیده چه انتظاری باید داشت !؟ .....منم مائده !»

بی مهابا از جا پریدم و گفتم : 

«من یکساله سیم کارتم سوخته! ... »

و بعد دیگر ؛ هر دویمان دست از گله و شکایت برداشتیم !

مائده ی عزیز من ! هنوز همان دختر مغرور و پر فیس و افاده بود ...همان که من با تمام وجود دوستش داشتم و به جرئت بگویم ؛ ما یک روح بودیم در دو جسم !

-«وای فائزه ! ببخشید ؛ دلم خیلی برات تنگ شده ! اصلا نمی فهمم چی دارم میگم ! راستی حالت چطوره !؟ چند شبه خوابت رو می بینم ؛ همش گریه میکنی! گفتم یه زنگی بزنم و حالتو بپرسم !»

-«چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی شاید من منتظر تماس تو باشم!؟ نگفتی من شماره ای از تو ندارم !؟» 

-«باید ببخشی! شاید باورت نشه ولی تو این یه سال ، همه چیز خیلی بد بود ؛ اوضاع مدرسه و محله ی جدید به کنار ! غصه ی تنهایی هم یه کنار ...

فکرش رو بکن ؛ من تو کلاس حتی با یه نفر هم صمیمی نشدم ؛ فکر می کردم می تونم ! ولی نتوانستم ! افت تحصیلی شدید افتاد به جونم ....وای فائزه باورت نمیشه ریاضی رو با یازده پاس کردم !! »

و من که دست هایم یخ بسته بود ، اشک هایم را تا آن موقع نگه داشته بودم !

-«برای منم سخت بود ! بچه های کلاس به من می گفتن تو خیلی آرومی! میگفتن چرا همش تو خودتی؟ میگفتن من افسرده ام ... من بی حوصله ام ! 

ولی درد دلتنگی دردی نیست که هر کسی بفهمه ! منم افت کردم...من شکستم ؛ منم یهو بغض کردم و کل دنیای پر از غرور و افتخاری که برای خودم ساخته بودم ، خراب شد رو سرم.»

گفت که در مدرسه ای درس می خواند که معمولا اکثر المپیادهای تهران در آنجا برگزار می شود ؛ 

-«نه ! این حرفارو تو یکی نزن ! من هر روز منتظر بودم بچه های المپیادی بیان و توشون منتظر بودم سر و کله ی تو پیدا بشه ؛ فائزه ،،،، یادت که نرفته به خانم کیانی«معلم دینی مان را می گفت» چه قولی دادی؟

اینبار دیگر با صدای بلند هق هق کردم ؛ می ترسیدم اعتراف کنم که شکست خورده ام ! می ترسیدم بگویم کسی که معلم ادبیات ، مسخ شعر هایش می شد ، نگذاشته کسی بفهمد که عاشق پیشه است ! 

ترسیدم بگویم ریاضیدان نابغه ی مدرسه ، حالا تبدیل شده به اسباب مسخره ی معلم ها ....  نگفتم کسی که سنگ صبور همه ی بچه های کلاس بود ؛ حالا بود و نبودش اصلا در یک کلاس سی نفری احساس نمی شود !

ترسیدم بگویم دوستی ندارم که همیشه هوایم را داشته باشد ! کسی نیست که به حرف هایم گوش کند ...کسی نیست که به من اعتماد کند !! 

:«نه، یادم نرفته ! اتفاقا ازشون خجالت می کشم ؛ به چه کسی هم امیدوار بودن ! »

-«تو هم هیچ دوستی پیدا نکردی!» 

«نه ... هیچ کس ! فقط یک نفر بود که از همان روز اول ، یک ذره شبیه تو بود !  قد بلند و لاغر بود و موهایش تا کمرش می رسید ؛ مثل تو ....»

«منم یه نفرو تو کلاس انسانی ها پیدا کردم که شبیه تو بود !  دستاش سفید و توپولو بود !!! دندون هاش مرتب و سفید بودن ؛ بدون دندون خراب ! ببینم تو هنوزم دندونات سالمن؟ هنوزم همونقدر شکلات می خوری!؟ 

تازه ! یه چاله ی عمیقم روی چونش داشت !»

لبخند زدم ! از ته دل! اگر کسی می خواست مرا توصیف کند ؛ یقینا این بهترین توصیف بود ! 

-«اینهایی که گفتی را هیچکس بهش توجه نکرده است ؛ فقط همان دختر لاغر ، هر چند وقت یکبار می گوید من خیلی چاقم !»

-«میدونی فائزه !؟ آشنایی با تو قشنگترین اتفاق زندگیم بود ؛ اون همکلاسی های تو هم ، یا شاید خیلی بی ملاحظه اند یا شاید هم خود تو خواستی حصار بکشی دور تنهاییت !  .... وگرنه کیه که از دوستی با تو حال نکنه ! 

 وبا شوخی گفت:

دختر دیوانه ای که پر از لایه ست و جستجو کردن روحش و پیدا کردن راز های عجیب و غریبش ، آدم رو همیشه پر از انرژی میکنه ! 

خوشبحالشون که تو همکلاسی شون هستی !» 

-مائده ! .... مهم اینه که الان من خیلی تنهام ! .... این حرفا که کاریو درست نمیکنه! »

-«خیله خب! پس یکشنبه باید بیای خونمون ! منتظرتم ! »

و خداحافظی با دوست عزیزم ....که از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم .

چهارشنبه .....۸_۶_۹۶

.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی