راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوچه» ثبت شده است

شنبه ها از جمله روزهای قشنگ هفته اند . مخصوصا اگر آخرین شنبه ی سال باشد و سال جدید ، خود را از پشت دیوار ها و شاخ و برگ درختان ، آویزان کرده باشد!! 

بوی عید کوچه و خیابان ها را برداشته بود . مردم آرام و قرار نداشتند . حتی من که تا چند روز پیش ، غصه ی مدرسه و افسردگی هایش را می خوردم ، حالا آسوده خاطر و سرمست ، پا به پای دوستانم کوچه ها را متر می کردم . 

از قیمت سبزه ها پرسیدم ، از شرایط طول عمر ماهی قرمز ، و حتی چند کلاه و کراوات هم قیمت کردم !! 

دست آخر ، همگی رفتند و من برای خودم گشتم . پیش خودم به این سرمستی و هیجان عجیبم لبخند زدم ؛ آخر کراوات کجای زندگی دختری مثل من جای دارد !؟ .... خب راستش را بخواهید ، من هم مثل هر دختر دیگری ، گاهی به همسر آینده ام فکر می کنم . به نظر نمی آید که کراوات بزند !! اصلا به او نمی آید ! شاید مثلا از آن مرد هایی باشد که کلاه روی سرشان را با کالج هایشان ست می کنند ؟! .... ولی حداقل مطمئنم که کراوات نمی زند!

ناگهان ، خانوم جوانی رو به من پرسید :

-« ببخشید خانوم !؟ شما میدونید خرازی کجاست!؟»

به خیابان پشت سرش اشاره کردم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:

-نه نه ! اونجا رفتم !! هیچی نداشت ... به جز اونجا جایی رو سراغ ندارین؟»

راست هم می گفت . یادم هست یکبار رفتم از آن خرازی سوزن کوبلن بخرم ، ولی حتی سوزن کوبلن هم نداشت !! رنگ های کاموایش هم همیشه ناقص بود ، مدام هم قول میداد که این سه شنبه که به بازار میرود  ، سبز زیتونی اش را می آورد ! 

ناگهان یاد خرازی دیگری افتادم ؛ یکبار مادر دوستم از من خواسته بود که برایش دکمه ی کفشدوزکی بخرم ! 

-بله ؛ یکی دیگه هم هست ؛ اگه همین خیابانو برید پایین ...

-نمی دونید بین کدوم کوچه هاست؟! 

راستش را بخواهید ، تا بحث آدرس پرسیدن به اینجا میرسد ، ترجیح میدهم بگویم اهل این محل نیستم و قال قضیه را بکنم ! فکر می کنم خیلی مضحک باشد که هنوز اسم کوچه ها را نمی دانم !!

-نه ، راستش نمی دونم ... ولی خیلی دور نیست ، یکم پایین تره ؛ اسم مغازه اش هم یه چیز عجیب غریبی بود ؛ .....آهااان ! خرازی مشیر خلوت !

خانوم جوان کمی با بهت و شگفتی نگاهم کرد و بعد با تشکری ، رفت . 

اسم مغازه و حتی فروشنده هایش هم خوب یادم بود ! البته فقط به خاطر مسخرگی بیش از حدشان ... می خواستم بگویم اسم فروشنده ها هم «فردوسی» و «داستانی» هستند ؛ ولی پیش خودم فکر کردم که این چه ربطی به او دارد !؟

مدتی با نگاهم دنبالش کردم ، در طی مسیر از شخص دیگری آدرس نپرسید ! 

شاید چهره ی خسته اما خوشحال من ، با آن موهای کوتاه « و قول مامان وزوزی »که از زیر شال «به قول مامان ده متری » ام بیرون زده بود ، در آن شلوغی و هرج و مرج ، قابل اعتماد ترین چهره ی ممکن بود !! 

. ۲۷\۱۲\۹۶یکشنبه

.

سال نو مبارک !!

.خرازی

  • دختر خوب