راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق اول» ثبت شده است

مثلا میشد من همان دختر قجری و محجوب باشم و تو

همان پسر فرنگ رفته ی شازده خان

من موهایم را ببافم و فرق باز کنم روی صورتم،

 تو ، کراوت ات را مرتب کنی 

 من روسری ام را با دامن بلند و چین دارم یکی کنم 

تو دستی بکشی به گوشه ی سبیل هایت و 

لبخندت را پشت سبیل هایت قایم کنی

من تو را ببینم که با درشکه ات ، جلوی در خانه ی ما 

می روی و می آیی و بهانه می کنی که آمدی

دنبال یکی از رعیت های پدرت ...!

و من صدایت را از پشت در بشنوم 

خنده هایم را درسته قورت بدهم 

گونه هایم گل بیندازد 

هول بشوم از شنیدن صدایت، 

هندوانه ها را بیندازم وسط حوض٬

 ,کنار ماهی قرمز ها ؛ 

 بدوم دنبال چادر مشکی ام 

گوشه اش  را به دندان بگیرم و 

روبنده ام را بیندازم ...

و تو باز هم ، 

زل بزنی به چشم هایم! 

.

  • دختر خوب

تا بخواهی نگاهی به دنیای کوچک درو برت بیندازی و مثلا به این نتیجه برسی که زندگی پوچ است و خدایی نیست؛ ناگهان سرت را بالا میگیری و نگاهت به آسمان شب می افتد و نفست بند می آید و بعد...

دروغ است هر چه می گویند !! دنیای فیلسوف ها پر از تناقص است و با این حال ، نمی توانم گفت که دوستشان ندارم!

فیلسوف ها ، دانشمندان دیوانه ای هستند که ...

نمی دانم ؛ ولم کنید!! دیگر نه قلمم تاب رقصیدن روی برگه های دفترم را دارد ، و نه ذهنم بازیچه ی واژه های گنگ و بی سر و ته است!!

.....آخر من کوچک کم ارزش؛ چطور بگویم تو نیستی؟ تویی که عشقت بندبند وجودم را گرفته... نمی توان تو را دوست نداشت!! نمی توان عاشق این همه ذوق و سلیقه ات نشد! مگر می شود از پاییزیت نگفت؟! 

از وقتی که زمین و زمانت ، همگی یاد عشق می افتند و با هم ، می افتند دنبال عاشقی کردن؛ ساعت ؛ ثانیه ها را کشدار می کند تا شب را طولانی کند؛ می خواهد دیدار عاشقانه ی ماه و آن ستاره ی دور و کم نور را ، طولانی تر کند.

و کهکشانی از آن دور دست ها ، بهانه ی تک ستاره ای را می گیرد که روزی آنرا در سیاهچاله ی درونش بلیعده و حالا....

فکر کنم هدف زندگی و دنیایت را فهمیده باشم!

عشق!

تو را که من ندیدم؛ ولی لابد قد بلندی داری؛ بلندتر از سرو ها و شاخ و برگ هایشان. آخر می دانی؛ همه آنهایی که من دوستشان دارم قد بلندی دارند!

تو باید خیلی خوش خط باشی؛ فکر کنم در و دیوار خانه ات پر باشد از تابلوهای خط نستعلیق و شعر های عاشقانه ؛

شاید موهای بلندی هم داشته باشی! با چشم هایی زرین و درخشان؛ به قشنگی پرتوهای نورانی خورشید...

فقط می ماند یه چیز! اگر تو  یک موجودی مثل من را دوست نداشته باشی چه!؟

اگر از چشمت افتاده باشم چه؟

آخ که چه خوب میشد اگر تو، برایم یک بیت شعر خطاطی میکردی و می فرستادی زمین؛ و من آنرا قاب می کردم و به دیوار اتاقم میزدم.

خدایا؛ تو حتما نقاش ماهری هستی؛ پس حتما تو هم نقاشی ات را دوست داری؟

شاید تو تنها کسی باشی که با من هم نظری ، و میگویی چشمان من خوش حالت است! 

راستش من چشم هایم را خیلی دوست دارم! 

آبی یا سبز نیستند؛ قهوه ای تیره اند؛ گاهی به عسلی می زنند و گاهی به سیاهی شب؛ وقتی به رنگ سبز های دنیایت نگاه می کنم ؛ چشمانم از شوق می خندند .

ولی می دانی! نقاش ها ، همه ی نقاشی هایشان را دوست دارند. مثل من که تک تک نقاشی هایم را می بوسم و موقع کشیدن چشم هایشان ، از جانم مایه می گذارم!

شاید مثل تو نتوانم در آفریده هایم، روح بدمم؛ ولی چشم هایشان را پر از زندگی می کشم! پر از عشق! 

میدانی، چشم ها اگر قشنگ نباشند، اگر نشوند در عمق شان غرق شد ؛ نمی شود دوستشان داشت!

چشمان تو باید هفت رنگ باشند؛ به قشنگی رنگ های رنگین کمان و به درخشندگی و زلالی تیله های دوران کودکی!

بی خیال فلسفه ی نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم...!

از آسمان ، یک نردبان بینداز کنار پنجره ی اتاقم؛ می خواهم بیایم آن بالا و در عمق رنگین کمان چشم هایت غرق شوم...

.کهکشان

  • دختر خوب

♥♥♥سکوت♥♥♥





بی صدا اشک می ریزم...
                   بی صدا می خندم...
                                 بی صدا فریاد می زنم...
نمی دانم!!
              شاید صدایم در سکوت شنیدنی تر باشد.


.

  • دختر خوب

روبروی خانه ی ما قنادی کوچکی بود که پیرمردی مهربان صاحب آن بود.

هر وقت پدرم برای خرید شیرینی و شکلات به آنجا می رفت منم همراهش می رفتم و پیر مرد با لبخند می گفت:

-دستاتو باز کن!

و منم دست هایم را باز می کردم و پیر مرد در دستم نقل می ریخت!

روزی پیرمرد قناد خیلی خوشحال بود، پدرم علت را پرسید و او هم گفت که پسرش می خواهد بیاید و در  طبقه ی سوم خانه اش زندگی کند.

چند هفته بعد خانواده ی پسر آن پیرمرد آمدند و آنجا ساکن شدند، روزی در حال رفتن به مهد کودک بودم که زنی مادرم را صدا زد، مادرم هم به خوش و بش با زن مشغول شد که نگاهم به پسری افتاد که همراه زن بود، آن پسر همان محمد جواد بود، او با دیدن من لبخندی زد و من اخمی تحویلش دادم!!

از آن به بعد مادرم با مادر محمد جواد قرار می گذاشتند و با هم مارا به مهد می بردند، داستان از آنجایی شروع شد که مادر محمد جواد چند هفته ای  مریض شد و مادرم هر دوی ما را به مهد میبرد...محمد جواد دو سال از من بزرگتر بود، 

من چهار ساله بودم و او شش ساله؛ روزی از روزها در بین راه محمد جواد گفت:

-اسمت چیه؟

کمی مکث کردم، با اخم جواب دادم،-فائزه.

-چه اسم قشنگی داری!!  میایی با هم دوست بشویم؟

-من با پسر ها دوست نمی شوم! 

-چرا!؟

-چون همه ی پسرها بدند... پررو اند.

محمد جواد خنده ای کرد و گفت: - همه که مثل هم نیستند!

-چرا همه ی شما مثل همید:!

آنروز در مهد مربی مان گفت نقاشی بکشیم، من مداد رنگی نداشتم، محمد جواد با لبخند مداد هایش را به من داد...آرام آرام من هم از حصار اخم هایم بیرون آمدم؛

دوستی من و محمد جواد هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد.

به یاد دادم روزی مربی مان دیر کرده بود که عرفان دفترم را برداشت و هر کاری که کردم آن را پس نداد!! فریاد بلندی کشیدم و عرفان با خنده دور کلاس می دوید، محمد جواد جلوی عرفان ایستاد، دفترم را از دستش کشید و یقه اش را کشید، دکمه ی پیراهن عرفان پاره شد و زد زیر گریه!! 

ماه ها بود که با محمد جواد همبازی بودم، آخرین روز های تابستان بود، که محمد جواد گفت که دیگر از اول پاییز به مهد نخواهد آمد!!

پرسیدم: - اول پاییز یعنی کی؟

-یعنی وقتی که برگ های نارنجی درختان شروع به ریختن کنند!

-چرا نمی آیی؟

-چون من امسال به مدرسه می روم؛ میروم که با سواد بشوم.

در عالم کودکی از دستش دلگیر شدم، آخ که چقدر دلم میخواست من هم به مدرسه بروم!! 

آخرین روز کلاس از همه ی ما عکس دسته جمعی انداختند، بعد از رفتن محمد جواد من هم دیگر به مهد نرفتم، چند ماه بعد محمد جواد و خانواده اش خانه شان را عوض کردند، روز خداحافظی او یک خط کش تاشو به من یادگاری داد!

آن خط کش را تا کلاس اول نگه داشتم اما بعد از آن نفهمیدم چه به سرش آمد.

.

حال که دوازده سال از آن زمان میگذرد، هنوز هم با مرور خاطراتش خنده ام می گیرد، محمد جواد اولین و آخرین دوست پسر من بود!!

تمام نگرانی ام این است که اگر روزی یکدیگر را ببینیم هم را خواهیم شناخت؟

.                      

  • دختر خوب