.
فقر هم واژه ی عجیبی است!
می تواند از یک مفهوم ، دو تعریف متفاوت ارائه دهد ...
می تواند از تو ؛ «تویی» دیگر بسازد...
فقر اما ، این فقر...
چه قدرتی دارد!
پیرمرد با قامتی خمیده، هر دوشنبه، گاری کوچک نان خشکی اش را هل می دهد و صدای بوق آشنای آن، مردم را از خانه هایشان بیرون می کشاند.
پیرمرد، نان های خشک را میگیرد و با بسته های نمک معاوضه می کند.
صدای بوق گاری اش اما، هنوز هم به گوش می رسد!
می دانی؟ ...فقر هم واژه ی عجیبی است...
پیرمرد سالها ست که این بوق را دارد!
اما نمی داند بوقی که مردم را از خانه هایشان بیرون می کشد، قسمتی از موسیقی است که نوازنده ای معروف آنرا، برای معشوقه اش می نواخته...
آری ! پیرمرد سالهاست که با گاری اش «پیرمرد نان خشکی » نام گرفته.
فقر هم واژه ی عجیبی است....نه بتهوون را می شناسد ، و نه سمفونی «فور الیز» اش را!
فقر را شاید پیرمرد نمکی بشناسد ،،، یا شاید گاری ای که سال هاست به این بوق ، گوش سپرده و دلباخته است!