تابستان که میشد، طبق عادت می رفتیم روستا و چند هفته ای می ماندیم. بابا، یکی از بره های تازه متولد شده را نشانم می داد و می گفت:
-ببین بابا!؟ نیگا چه خوشگله؟! میخوای مال تو باشه؟
من آرام نزدیک می شدم و دست میکشیدم به پشم های سفید و تمیز بره کوچولو و بره با پاهای ضعیفش ، تلاش می کرد بایستد.
اولین ببعی ام را ، خوب یادم هست؛ سفید و نرم بود، بالای سرش، کمی مشکی بود و انتهای دمش. سُم های کوچکش هم ، تا زانو مشکی بودند.
تا آخرین روز رفتنمان، کار هر روز غروب من، می شد بازی و گردش با ببعی سفید و تمیزم........ خدا می داند چقدر دوستش داشتم! .......
آخرین روز که رسید، بابا گفت با ببعی ات خداحافظی کن تا عید....
و من ، روبان قرمزی که مامان با آن، موهایم را خرگوشی می بست، برداشتم و به پای ببعی ام بستم.
عید شد.... از بابا خواستم مرا ببرد و ببعی ام را نشانم بدهد.
ببعی ام بزرگ شده بود ! «مردی» شده بود برای خودش!
با دیدنش، مثل مادری که مرد شدن پسرش را می دید ، اشک شوق می ریختم!
آن روبان قرمز هنوز بسته به پایش بود.
بابا گفت: فردا ، برمیگردیم تهران.
صبح که از خواب پا شدم و دویدم سمت حیاط؛ پاهایم سست شد از تماشای منظره ی روبه رو...
روی زمین خونابه ای به راه افتاده بود و از گردن ببعی دوست داشتنی من، خونی جهنده بیرون می پاشید.... جسم نیمه جان گوسفند سفید من، تقلا می کرد برای زنده ماندن ؛ چشم های نیمه بازش، خیره به نگاه من بود و من....
بی درنگ اشک ریختم! فریاد کشیدم ...از حیاط گریختم !
گریختم و آنجا نماندم ....وقتی دیدم روبان قرمز گوسفندم، با خون خودش شسته شده!
به آغوش مادرم پناه بردم و مادرم فکر کرد من خون دیده ام ، ترسیده ام !
بعد ها که در خانه مان ، کله پاچه را بار گذاشتیم، من به پسر عمه ام گفتم :
-میای با هم کله پاچه نخوریم؟
او هم گفت «باشه» و ما دوتا، وقت ناهار در اتاق ماندیم !
خیلی مقاومت کرد ولی، وقتی عمه ام با دمپایی ابری آمد سراغش، چاره ای جز تسلیم نداشت !
حالا که سالها از سه سالگی من می گذرد ، من سمت هیچ حیوان اهلی نمی روم! نه بره ، نه جوجه رنگی و نه حتی ماهی قرمز شب عید!
و سالهاست که تغذیه ی عجیب و غریبم را پیش گرفته ام ....عمرا اگر شنیده باشید کسی به دلیل من ، گوشت نخورد!!