متولد هفده آذر
هیچوقت فکر نمی کردم روزی بزرگ شوم!!
فکر می کردم همیشه دختر بچه ای پنج ساله با موهای خرگوشی باقی خواهم ماند.
فکر می کردم هیچوقت نمی توانم کلمات را آنطور که پدر و مادرم می گویند تلفظ کنم! فکر می کردم همیشه از مادرم کوتاه تر خواهم ماند.
فکر می کردم همیشه در آغوش مادرم جای دارم!
فکر می کردم تا ابد برای پریدن در استخر توپ شهر بازی وقت دارم!
من در کودکی هیچوقت آرزوی بزرگ شدن نکردم، اما نمی دانم چرا بزرگ شدم!!!
دوران زیبای کودکی، دوران خنده های راستکی و گریه های یواشکی تمام شدند و من پا به دوران نوجوانی گذاشتم...
در افکارم هنوز همان دختر کوچولویی بودم که فقط کمی قد کشیده است!!
می دانی کی فهمیدم دیگر بچه نیستم؟
وقتی دختر کوچکی ظرف شکلات را به طرفم گرفت و اینگونه تعارف کرد:
-بفرمایین خاله!!
دیگر وقتی در خیابان قدم میزنم و مادر و فرزندی را می بینم مادر به فرزندش نمی گوید: - نی نی رو ببین!!
می گویند:- هیس.....خاله تو کیفش چاقو داره هااا!
ببین گذر زمان با آدمی زاد چه ها که نمی کند....بزرگ می شوی بی آنکه بخواهی!
نمی دانم در پانزدهمین سالگرد تولدم می بایست شاد باشم یا ناراحت؟
کاش میشد زمان را متوقف کرد .... دیگر نمی خواهم از این بزرگتر شوم!!
اما می دانم...گذر زمان همانطور که کودکی را از من گرفت، نوجوانی و جوانی را هم از من خواهد گرفت......
می دانم روزی تصویر خود را در آینه خواهم دید،،، روزی که موهای سپیدم را زیر موهای سیاهم پنهان می کنم ....ما بقی را هم روسری می پوشاند!
روزی که زنی پنجاه و چند ساله خواهد بود، با عشق به عروس ها و داماد هایم نگاه می کنم و موهای نوه هایم را نوازش می کنم!!
نوه ام می گوید:
- ولم کن مامان بزرگ!! سرم درد گرفت.........۹۴/۹/۱۷
- ۹۴/۰۹/۱۷