ابرها در پهنه ی بی کران آسمان ، می دویدند...
ناگهان خورشید با ابهت و اقتدار پیدا شد...
ابرها تعظیم کنان به گوشه ی آسمان خزیدند...
خورشید لبخند زد
ابر کوچک سرخ شد
ناگهان صدایی ، آرامش پگاه را در هم کوبید.
باد ، "هوهو کنان" آمد...
ابر را با خود برد.
خورشید به دنبال ابر رفت.
به بالای آسمان رسید..... ظهر شد!
خبری از ابر نبود...
خورشید پایین رفت.... غروب شد!
* خبری از ابر نبود*
رستگار
.