دوران کودکی من
در پست قبل بدنیا آمدنم را تعریف کردم و حالا ادامه ی خاطرات من،،،
پدر و مادر از دیدن فرزند کوچکشان لبخند پت و پهنی تحویل هم دادند.
نوزاد به قدری کوچک بود که لای پتو و تشکش گم شده بود، مادرش لبخندی به روی فرزندش زد و اورا محکم بغل کرد و دست کوچکش را فشرد!!
مادر رو به همسرش کرد و گفت: حالا اسم این کوچولو را چه بگذاریم؟
-نمی دانم، ....صدف چطور است؟
-چه اسم خوبی! کیمیا هم بد نیست...- آری زیباست، باید بیشتر فکر کنیم.
مادر و پدر بعد از روز ها و روز ها و روز ها و روز ها و روز ها « یک هفته» فکر کردن و نگاه کردن به چهره ی نوزاد که چه اسمی بیشتر بهش می آید !! « این هم یک روش نام گذاری است دیگر، چه می شود گفت!»
سر انجام بعد از یک هفته فکر کردن، قرار شد که آقای پدر به اداره ی ثبت احوال برود و برای دخترکش شناسنامه بگیرد، خیلی مشتاقید بدانید نامش بالاخره چه شد؟ والا تا دقیقه ی نود نامش «نگین» بود.....
اما نمی دانم چطور شد که مادر خانومی، نظرش عوض شد و اسم دخترک از نگین به «فائزه» تغییر کرد!!
-فائزه!؟ نگین که خوب بود،،،، - آره، ولی معنی این اسم خیلی زیباست!! یعنی «موفق، پیروز و رستگار»!!
آقای پدر روی حرف همسرش حرفی نزد و با این اسم برای دخترش شناسنامه گرفت.
فائزه کوچولو، دختر بود ولی اصلا شبیه دختر بچه ها نبود!! موهایش مثل کاکل خروس بالا رفته بود و هیچ جوره هم پایین بیا نبود « شده بود شبیه این پسر قرتی های مو برق گرفته!» .پدر، هر راهی که ممکن بود امتحان کرد ولی نتیجه نداد، اما یکروز دخترک جیغ جیغویش را گرفت و مو های کچلک زده اش رابا ماشین ریش تراش از تهههههه زد!! از آنجایی که توی فامیل و دوست و آشنا رسم بود که هرکس موهایش اینطور بوده برایش قربانی میکشتند، پس آقای پدر دوباره دست به کار شد و یک قربانی نثار دخترش کرد! بعد از این ماجرا، ناگهان ریش سفیدان فامیل علت قربانی دادن راپرسیدند و تازه آنجا بود که فهمیدند قربانی را اشتباهی کشته اند!! چرا که برای صاف شدن موهای خروسی باید یک خروس کشت و خونش را به موهای بچه مالید!!
سرتان را درد نیاورم، آقای پدر سرانجام یک خروس نثار موهای دخترش کرد و بالاخره موهای دخترک از حالت کاکل زری بودن خارج شد!!
دخترک از دو سالگی زبان مبارک را به راه انداخت و موتور ذهنش را از طریق وراجی کردن استارت زد!! اینقدر حرف میزد و چرت و پرت می گفت که وقتی با مادرش جایی می رفت همه سرسام می گرفتند و رو به مادرش می گفتند «این بچه به کی رفته؟» دختر کوچولوی قصه ی ما، در خانه تنها بود و همش حوصله اش سر می رفت، آنقدر سر می رفت که نمی توانست در خانه بنشیند و همش مادرش را مجبور می کرد به پارک بروند و برایش بستنی کیم بخرد، آخرش مادر، برای جلوگیری از سر رفتن حوصله ی وراج خانوم، او را در مسجد محله ثبت نام کرد که به کلاس قرآن برود و یک چیزی یاد بگیرد!!
مادر هر روز موهای دخترش را خرگوشی می بست، یک تاپ و دامن سبز رنگ هم تنش میکرد و با هم به کلاس قرآن می رفتند، نتیجه مهد رفتن دخترک فقط دعوا و جنجال با پسرهای مهد بود، فائزه همیشه با بقیه ی دخترها، تیمی علیه پسر ها تشکیل می داد و با گفتن جملاتی مثل:« پسرا شیلنگ اند، دست بزنی میلنگند» و «دخترا شیرن مثل شمشیرن » به مبارزه با پسرها می پرداخت.
ادامه دارد...
در مصْرعِ بعد کَربَلا میخواهَم
ایراد نَدارد،به کَسى چِه اصلاً؟
شِعر خودَم است،کرْبلا میخواهم...
اللّهم ارْزقنا حَرَم...