مروارید خانوم
روی صندلی کنارم نشسته بود. به نظر سالخورده و شکسته مینمود. شاید حتی خیلی بیشتر از سن و سالش شکسته بود. آرام و بی سر و صدا کنار من نشسته بود و گهگاهی ، یک آه بلند سر میداد.
نیم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. ساعت هفت صبح بود و بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت، اگر از جا بلند میشدی ، دیگر همین صندلی فلزی یخ زده هم گیرت نمی آمد! بخش، پر بود از پیر و جوان های آشفته و دردمند...
کلافه بودم خیلی کلافه ...! بی حوصلگی در تمام حرکاتم بیداد می کرد ؛
دیگر توان مقابله با مشکلات را نداشتم ، انگار جانم به لب رسیده باشد!!
هندزفری ام را با کلافگی در گوش هایم چپاندم و صدایش را تا آخر زیاد کردم.
چند لحظه ای ، یا نمی دانم شاید چند دقیقه ای چشمانم را بستم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. ناگهان صدای آهنگ قطع شد، سر که بلند کردم ، دیدم دست پیرزن روی سیم هندزفری رفته و کشیده شده.
دلم می خواست فریاد بزنم، اما نمی دانم چرا اینکار را نکردم!!
حالت پیرزن مرا به تعجب وا داشت . گوشی موبایلش زنگ میخورد و او ، هر چه کیفش را می گشت، آنرا پیدا نمی کرد. عاقبت گوشی نوکیا ی ساده ای را که دور و برش حسابی لب پر شده بود و معلوم بود هزار بار قابش را عوض کرده ، از جیب پشتی کیفش بیرون کشید. صدای زنگش، همان صدای خنده ی کودکانه ی معروف نوکیا بود ؛ صدایش کل بخش را برداشته بود و هیچکس جز من ، از قهقه ی آن موبایل رنج نمی کشید... واقعا کجای این بخش خنده دارد؟! اینکه من از شش صبح اینجا علاف شده ام ؟! اینکه حوصله ی خودم را هم ندارم ؟!
پیرزن، اشتباها دکمه ی قرمز رنگ موبایلش را فشرد و تماس را قطع کرد. سپس، گوشه ی روسری اش را کمی آزادتر کرد. گوشی را زیر روسری اش برد و بلند فریاد زد:«الوووو!؟......الوووو؟!..... الو ؛ مجتبی مادر؟!»
سرم تیر می کشید، هوای سنگین بخش و صدای پیرزن ، اعصابم را بهم میریخت.
پیرزن ، آرام دستم را تکان داد و گفت:
-« دختر جان ؟! شما بلدی تلفن مجتبای منو بگیری؟»
کلافه و عصبی جواب دادم :
-«نه خانم ! بلد نیستم !!»
دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم .
پیر زن ، نجوا می کرد ؛ زیر چشمی نگاهش کردم ؛ خودش را به چپ و راست تکان می داد و به زبان ترکی زیر لب مرثیه سرایی میکرد .
بی حوصله بودم؟؛ خب به او چه ؟! این چه کاری بود دختر؟؟ ... تا کی قرار است تقاص بی حوصلگی هایت را ، اطرافیانت بپردازند؟!
-«ببخشید مادر جان، ناراحتتون کردم ! ... گوشی تون رو بدید به من !»
پیر زن ، نگاهی به صورت ماتم زده ام انداخت. چشم هاش نمناک بود اما ، پر از آرامش !! رنگ چشمانش پر از آرامش بود ؛ نیلی بود یا آبی !؟ نمی دانم !...
-«بیا دخترم ؛ مجتبای منو بگیر ...»
شماره ی مورد نظرش را گرفتم و گوشی را سمت گوشش گرفتم .
چند لحظه ای ، هر دو منتظر ماندیم . زنگ میخورد اما کسی جواب نمی داد!
-«ای مادر !؟! ... »
-«عیب نداره ، چند دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنیم . »
پیرزن ، آشفته حال و پریشان بود. اشک، لحظه ای بیابان چاک چاک گونه اش را رها نمی کرد. و من تصمیم به سکوت گرفتم .
پیرزن اما ، دست روی دستم گذاشت و گفت:
-«من و علی آقا ؛ ده سال برای هم جنگیدیم و آخرش آقام ، علی رو فرستاد جبهه، گفت اگه دخترمو میخوای باید مردونگیتو نشون بدی!.... مادر جان ، چشمت روز بد نبینه ! علی آقا شهید شد ... من تا ابد منتظر نامه هاش موندم !»
پیر زن ، روی پاهایش میزد و اشک میریخت؛
-«آقام منو داد به پسر عموم ؛ حسن مرد خوبی بود ... بابای مجتبی و منیژه بود !
ولی حالا دیگه اونم نیست مادر !! .... ده سال پیش جوون مرگ شد ، بعد از اون ، من بیوه ی مش حسن بنّا شدم و بچه هام ، بچه یتیم های مظلوم !»
هق هق اوج گرفت :
-« مادر ؟؟ .... کاش علی آقا اینجا بود ؛ کاش با من میومد مریضخونه ؛ کاش برام آواز میخوند ؛ .... نگفتم مادر؟! ....علی آقا همیشه از پشت پنجره برام آواز میخوند ... وقتی آقام جواب رد داد و شرط و شروط گذاشت ، اونم زود بساطشو جمع کرد و راهی شد ...برام آواز میخواند:« مروارید دانه دانه،،، اشکام داره می باره .... نمی دانی که بی تو .... اینجا فصل خزانه ! »
پرستار اسمم را صدا زد و من وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر ، مردی نسبتا میانسال و جا افتاده بود ، موهای خاکستری و کمی سپید کنار شقیقه هایش داشت .
-«مادرم که اذیتتون نکرد؟!»
جا خوردم ، فکر کردم اشتباه شنیده ام . چند لحظه ای سکوت کردم و پرسیدم:
-«مادرتون؟؟»
-«بله، پرستار گفت که ظاهرا با شما حرف میزده، گفتم سریع تر بیایید داخل تا کمتر اذیت بشید!...الان ده ساله که آلزایمر داره»
گوش هایم سوت می کشید ، گنگ و دردمند شده بودم ...
-«پس؛.... پس علی آقا؟! ... مش حسن بنا؟!...»
-«مادرم ، ما رو فراموش میکنه اما علی آقا رو نه !! ... پدر من هم هیچ وقت بنا نبوده ... »
نمی دانم چقدر زمان گذشته بود و من چقدر در فکر غرق شده بودم که دکتر پرسید:
-«خانم ؟! .... مشکلتون چی بود؟»