خاله ی دوست داشتنی من
.
هر وقت پیش اقوام مادری میرفتیم مشغول بازی و خنده با دختر خاله هایم می شدم، اما گاهی اوقات هم که دختر خاله هایم نبودند، فقط به هوای «خاله معصومه» ام که آن موقع مجرد بود به خانه مادربزرگم می رفتم!
یادم هست چهار ساله بودم که برای خاله ی دوست داشتنی ام خواستگاری آمد که اینبار مورد پسند خودش و خانواده قرار گرفت.
بدجوری ناراحت شدم، یادم هست که کلی گریه کردم و مادرم هم دعوایم کرد که چرا مثل بچه لوس ها الکی گریه می کنم و بعد از آن رفتم و پشت میز تلویزیون خانه مادربزرگم گریم را ادامه دادم ، پر از نفرت شده بودم و پیش خودم پیمان می بستم که با ساطور مسی مادر بزرگم به او «شوهر خاله ام » حمله کنم و بکشمش! یا اینکه وقتی او را دیدم سلام ندهم یا تف کنم به صورتش!!
اما از عکس العمل مادرم ترسیدم و هیچکدام از آن کار ها را نکردم، تنها کاری که در مراسم خواستگاری از دستم برآمد این بود که با اخم و تخم و زانو های بغل گرفته در آغوش مادرم بنشینم و شاهد رفتن خاله ی عزیزم باشم!
قبل از مراسم، خاله ام برای آرام کردن من عکس خواستگارش را نشانم داد، عکسی بود که در آن مردی دست به سینه در کوهی ایستاده بود و اخم هایش هم در هم بود! با دیدن آن عکس مصمم رو به خاله گفتم که : «خاله این یارو چرا اینقدر اخمالوئه؟ خاله زنش نشو! این خیلی بداخلاقه، میگیره میزندت هاااا! آنوقت مجبور می شوی با استخوان های خورده شده از او جدا شی !»
مادرم سر آن اظهار نظرم دوباره دعوایم کرد و گفت در کار بزرگتر ها دخالت نکنم.
بالاخره خواستگار ها آمدند و من طبق برنامه ام با اخم و ناراحتی در بغل مادرم نشستم! گویی خاله ام پیش از این از من پیش خواستگارش صحبت کرده بود، چون او اسم مرا صدا زد و من علارغم میل باطنی ام به دستور ابرو های مامان، رفتم و با اخم کنارش نشستم!
او خود را «عمو احمد» معرفی کرد، با مهربانی دستی به روی موهای خرگوشی ام کشید و از جیبش شکلاتی به من داد.
یادم است در مراسم خواستگاری که خاله و خواستگارش به اتاقی رفتند تا کمی حرف بزنند من هم با آنها رفتم و با لبخند نظاره گرشان شدم!!
از آن پس، هر وقت که عمو احمد به دیدار خاله می آمد و برایش گل می خرید، یک گل هم برای من میخرید!!
سر مراسم بله برون بود که من روی پای شوهر خاله ام نشسته بودم و هم او برایم شعر می خواند :« هه هه هه هندونه....امشب حنا بندونه! ....عروس چقدر خندونه!
و من و عمو زیر زیرکی به خاله که گونه هایش سرخ خجالت بود و سرش پایین، نگاه می کردیم و می خندیدیم.
در دوران نامزدی، یکبار به خانه ی ما آمدند و عمو رفت که در اتاق پدرم یک چرت بعد از ظهر بزند، من هم به او گفتم که دلش می خواهد برایش قصه بگویم تا خوابش ببرد یا نه؟
من هم برایش قصه ی سلطان جنگل و خرگوش دانا را که پدرم برایم تعریف می کرد تعریف کردم! وقتی خوابش برد آهسته از اتاق بیرون آمدم و پیروزمندانه رو به خاله گفتم که نامزدش با قصه ی من خوابش برد!
روزش را یادم نیست ولی میدانم اواخر شهریور ۸۴ بود که سور و سات عروسی برپا شد و من با تمام اینا، دوباره دلم گرفت!!
شب عروسی، وقتی خاله و شوهر خاله، دست در دست هم وارد شدند، سریع دویدم و دست آزاد خاله ام را گرفتم،،،، اما او گویی متوجهم نشد! در حالیکه دستش را از دستم رها می کرد، ناخن های مصنوعی قرمزش، چنگی روی دستم انداخت!! آرام دستش را رها کردم و او با خوشحالی رفت و روی صندلی مخصوصش نشست!!
لبو لوچه ام آویزان شد، دیدم کسی حواسش به من نیست، آهسته گوشه ای رفتم و مشغول گریه شدم که چرا گول خوردم و گذاشتم خاله ام عروسی کند؟
دختر خاله ام هم که هم سن من بود، مرا دلداری می داد ...حال که یازده سال از آن روز می گذرد، من هنوز عاشق خاله ام هستم و از خوشبخت شدنش خوشحالم.
موفق باشی دختر خوب