کودکی ام
یک توپ پلاستیکی بود
دولایه،سنگین
توپی که شوت میکردم سمت پنجره ها
بلکه برسد به شیشه ای و پایینش بکشد...
بزرگ که میشوی دردهایت بزرگتر می شوند
بادکنکی که هر چقدر بزرگتر میشود
صدای ترکیدنش مهیب تر می شود...
پدر،مادر،خواهر،برادر
بی آنکه بدانند و بخواهند
فراموش کردند،فراموش شدند...
در چمدانی که باید
دفتر خاطرات را جا میکردم
پر شده است از لباس هایی برای پوشیدن
برای در آن پنهان شدن،بیشتر نیازم هست...
ترانه های کودکی جایشان را
به رنگ خاکستری داده اند...
بهانه های کوچک خوشبختی
باید پشت دیوارهای بی معنی پنهان شده باشند
وگرنه چطور
باور کنم
تمام قصه همین بود...