تا بخواهی نگاهی به دنیای کوچک درو برت بیندازی و مثلا به این نتیجه برسی که زندگی پوچ است و خدایی نیست؛ ناگهان سرت را بالا میگیری و نگاهت به آسمان شب می افتد و نفست بند می آید و بعد...
دروغ است هر چه می گویند !! دنیای فیلسوف ها پر از تناقص است و با این حال ، نمی توانم گفت که دوستشان ندارم!
فیلسوف ها ، دانشمندان دیوانه ای هستند که ...
نمی دانم ؛ ولم کنید!! دیگر نه قلمم تاب رقصیدن روی برگه های دفترم را دارد ، و نه ذهنم بازیچه ی واژه های گنگ و بی سر و ته است!!
.....آخر من کوچک کم ارزش؛ چطور بگویم تو نیستی؟ تویی که عشقت بندبند وجودم را گرفته... نمی توان تو را دوست نداشت!! نمی توان عاشق این همه ذوق و سلیقه ات نشد! مگر می شود از پاییزیت نگفت؟!
از وقتی که زمین و زمانت ، همگی یاد عشق می افتند و با هم ، می افتند دنبال عاشقی کردن؛ ساعت ؛ ثانیه ها را کشدار می کند تا شب را طولانی کند؛ می خواهد دیدار عاشقانه ی ماه و آن ستاره ی دور و کم نور را ، طولانی تر کند.
و کهکشانی از آن دور دست ها ، بهانه ی تک ستاره ای را می گیرد که روزی آنرا در سیاهچاله ی درونش بلیعده و حالا....
فکر کنم هدف زندگی و دنیایت را فهمیده باشم!
عشق!
تو را که من ندیدم؛ ولی لابد قد بلندی داری؛ بلندتر از سرو ها و شاخ و برگ هایشان. آخر می دانی؛ همه آنهایی که من دوستشان دارم قد بلندی دارند!
تو باید خیلی خوش خط باشی؛ فکر کنم در و دیوار خانه ات پر باشد از تابلوهای خط نستعلیق و شعر های عاشقانه ؛
شاید موهای بلندی هم داشته باشی! با چشم هایی زرین و درخشان؛ به قشنگی پرتوهای نورانی خورشید...
فقط می ماند یه چیز! اگر تو یک موجودی مثل من را دوست نداشته باشی چه!؟
اگر از چشمت افتاده باشم چه؟
آخ که چه خوب میشد اگر تو، برایم یک بیت شعر خطاطی میکردی و می فرستادی زمین؛ و من آنرا قاب می کردم و به دیوار اتاقم میزدم.
خدایا؛ تو حتما نقاش ماهری هستی؛ پس حتما تو هم نقاشی ات را دوست داری؟
شاید تو تنها کسی باشی که با من هم نظری ، و میگویی چشمان من خوش حالت است!
راستش من چشم هایم را خیلی دوست دارم!
آبی یا سبز نیستند؛ قهوه ای تیره اند؛ گاهی به عسلی می زنند و گاهی به سیاهی شب؛ وقتی به رنگ سبز های دنیایت نگاه می کنم ؛ چشمانم از شوق می خندند .
ولی می دانی! نقاش ها ، همه ی نقاشی هایشان را دوست دارند. مثل من که تک تک نقاشی هایم را می بوسم و موقع کشیدن چشم هایشان ، از جانم مایه می گذارم!
شاید مثل تو نتوانم در آفریده هایم، روح بدمم؛ ولی چشم هایشان را پر از زندگی می کشم! پر از عشق!
میدانی، چشم ها اگر قشنگ نباشند، اگر نشوند در عمق شان غرق شد ؛ نمی شود دوستشان داشت!
چشمان تو باید هفت رنگ باشند؛ به قشنگی رنگ های رنگین کمان و به درخشندگی و زلالی تیله های دوران کودکی!
بی خیال فلسفه ی نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم...!
از آسمان ، یک نردبان بینداز کنار پنجره ی اتاقم؛ می خواهم بیایم آن بالا و در عمق رنگین کمان چشم هایت غرق شوم...