تلفن زنگ خورد و مامان گوشی را سمت من گرفت ؛ همان موقع یادش افتاد و گفت : «میگه دوستته ...صبح هم که نبودی زنگ زده بود »
در دل به کلمه «دوست» ریشخند زدم ! خیلی وقت است که دوستی ندارم ؛ دور و برم پر شده از آدم هایی که ادعا می کنند دوستند و پشت سرت ، هر چه دلشان می خواهد می گویند ...
گوشی را گرفتم و خیلی تصنعی جواب دادم ؛ پاسخ آمد :«
فائزه ؟ این خودتی، ؟
اینکه صدای آشنای یک دوست ؛ چقدر حال آدم را خوب می کند که در آن شکی نیست !
«بله ! خودم هستم ؛ شما ؟!»
«بله دیگه ! بایدم نشناسی! از کسی که جواب پیاماشو نمیده چه انتظاری باید داشت !؟ .....منم مائده !»
بی مهابا از جا پریدم و گفتم :
«من یکساله سیم کارتم سوخته! ... »
و بعد دیگر ؛ هر دویمان دست از گله و شکایت برداشتیم !
مائده ی عزیز من ! هنوز همان دختر مغرور و پر فیس و افاده بود ...همان که من با تمام وجود دوستش داشتم و به جرئت بگویم ؛ ما یک روح بودیم در دو جسم !
-«وای فائزه ! ببخشید ؛ دلم خیلی برات تنگ شده ! اصلا نمی فهمم چی دارم میگم ! راستی حالت چطوره !؟ چند شبه خوابت رو می بینم ؛ همش گریه میکنی! گفتم یه زنگی بزنم و حالتو بپرسم !»
-«چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی شاید من منتظر تماس تو باشم!؟ نگفتی من شماره ای از تو ندارم !؟»
-«باید ببخشی! شاید باورت نشه ولی تو این یه سال ، همه چیز خیلی بد بود ؛ اوضاع مدرسه و محله ی جدید به کنار ! غصه ی تنهایی هم یه کنار ...
فکرش رو بکن ؛ من تو کلاس حتی با یه نفر هم صمیمی نشدم ؛ فکر می کردم می تونم ! ولی نتوانستم ! افت تحصیلی شدید افتاد به جونم ....وای فائزه باورت نمیشه ریاضی رو با یازده پاس کردم !! »
و من که دست هایم یخ بسته بود ، اشک هایم را تا آن موقع نگه داشته بودم !
-«برای منم سخت بود ! بچه های کلاس به من می گفتن تو خیلی آرومی! میگفتن چرا همش تو خودتی؟ میگفتن من افسرده ام ... من بی حوصله ام !
ولی درد دلتنگی دردی نیست که هر کسی بفهمه ! منم افت کردم...من شکستم ؛ منم یهو بغض کردم و کل دنیای پر از غرور و افتخاری که برای خودم ساخته بودم ، خراب شد رو سرم.»
گفت که در مدرسه ای درس می خواند که معمولا اکثر المپیادهای تهران در آنجا برگزار می شود ؛
-«نه ! این حرفارو تو یکی نزن ! من هر روز منتظر بودم بچه های المپیادی بیان و توشون منتظر بودم سر و کله ی تو پیدا بشه ؛ فائزه ،،،، یادت که نرفته به خانم کیانی«معلم دینی مان را می گفت» چه قولی دادی؟
اینبار دیگر با صدای بلند هق هق کردم ؛ می ترسیدم اعتراف کنم که شکست خورده ام ! می ترسیدم بگویم کسی که معلم ادبیات ، مسخ شعر هایش می شد ، نگذاشته کسی بفهمد که عاشق پیشه است !
ترسیدم بگویم ریاضیدان نابغه ی مدرسه ، حالا تبدیل شده به اسباب مسخره ی معلم ها .... نگفتم کسی که سنگ صبور همه ی بچه های کلاس بود ؛ حالا بود و نبودش اصلا در یک کلاس سی نفری احساس نمی شود !
ترسیدم بگویم دوستی ندارم که همیشه هوایم را داشته باشد ! کسی نیست که به حرف هایم گوش کند ...کسی نیست که به من اعتماد کند !!
:«نه، یادم نرفته ! اتفاقا ازشون خجالت می کشم ؛ به چه کسی هم امیدوار بودن ! »
-«تو هم هیچ دوستی پیدا نکردی!»
«نه ... هیچ کس ! فقط یک نفر بود که از همان روز اول ، یک ذره شبیه تو بود ! قد بلند و لاغر بود و موهایش تا کمرش می رسید ؛ مثل تو ....»
«منم یه نفرو تو کلاس انسانی ها پیدا کردم که شبیه تو بود ! دستاش سفید و توپولو بود !!! دندون هاش مرتب و سفید بودن ؛ بدون دندون خراب ! ببینم تو هنوزم دندونات سالمن؟ هنوزم همونقدر شکلات می خوری!؟
تازه ! یه چاله ی عمیقم روی چونش داشت !»
لبخند زدم ! از ته دل! اگر کسی می خواست مرا توصیف کند ؛ یقینا این بهترین توصیف بود !
-«اینهایی که گفتی را هیچکس بهش توجه نکرده است ؛ فقط همان دختر لاغر ، هر چند وقت یکبار می گوید من خیلی چاقم !»
-«میدونی فائزه !؟ آشنایی با تو قشنگترین اتفاق زندگیم بود ؛ اون همکلاسی های تو هم ، یا شاید خیلی بی ملاحظه اند یا شاید هم خود تو خواستی حصار بکشی دور تنهاییت ! .... وگرنه کیه که از دوستی با تو حال نکنه !
وبا شوخی گفت:
دختر دیوانه ای که پر از لایه ست و جستجو کردن روحش و پیدا کردن راز های عجیب و غریبش ، آدم رو همیشه پر از انرژی میکنه !
خوشبحالشون که تو همکلاسی شون هستی !»
-مائده ! .... مهم اینه که الان من خیلی تنهام ! .... این حرفا که کاریو درست نمیکنه! »
-«خیله خب! پس یکشنبه باید بیای خونمون ! منتظرتم ! »
و خداحافظی با دوست عزیزم ....که از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم .
چهارشنبه .....۸_۶_۹۶