«مکالمه ی من و وجدانم»
همیشه دور خودم حصار بلند و بالایی می کشیدم و خودم را بی احساس جلوه می دادم، تمام تلاشم را می کردم تا به کسی یا چیزی عادت نکنم!
آخر میدانی؟ اگر وابسته شان شوم دیگر نمی توانم خداحافظی کنم!
-آری! تو آنقدر احساساتی هستی که از پژمرده شدن گلبرگی ساعتها به گریه می افتی!، برای کتانی های مدرسه و کیف هایت قصه تعریف می کنی و با کتاب هایت درد و دل می کنی!
-این را یادت رفت که از صندلی ام برای اینکه رویش می نشینم و او دردش میاید معذرت خواهی می کنم!
-باید اعتراف کنم مادرت حق دارد به تو «عجیب الخلقه» بگوید!!!
-حالا میدانی چه شده؟ منی که تا این حد عاشق و احساساتی ام باید با مدرسه ای که سه سال در آن درس خواندم خداحافظی کنم و بروم! والله نمی شود بالله نمی شود!
با معلم ها، با دوست ها، با سرایدار ها ، معاون ها، با مستخدم ها و درخت های توت حیاط مدرسه که اردیبهشت ها پر از توت می شوند!
می دانی وجدان جان؟! اصلا دلم نمی خواهد بروم اما به قول پدرم «تغییر سرآغاز پیشرفت است»
-این را بدان که این سه سال نگذشته اند، بلکه این تو بودی که از آنها گذشتی، امروز از ایستگاه این مدرسه گذشتی، فردا از دبیرستانت، از دانشگاه و... و روزی می رسد که از این دنیا هم می گذری!
-بس است دیگر... چرا قضیه را اینقدر فلسفی می کنی؟
-این یک واقعیت است شاید یکی از حکمت های پنهان عوض شدن مدرسه ها هم همین باشد! هان؟ تا حالا بهش فکر کرده بودی؟
-آری...اما با رفتن و گذشتن از این ایستگاه، آنچه می ماند فقط دلتنگی است.
-نه،،، علاوه بر این ، خاطره و علمی که با خود به همراه میبری هم برایت می ماند.
-وجدان جان؟؟ من خیلی از آینده می ترسم!
-نگران نباش، خدایی که دیروز و امروز بوده فردا هم هست، او زودتر از تو به فکر بوده و به یقین آینده ات را به نیکویی منظم کرده؛
-نمی دانم، دلم آشوب و ذهنم پریشان است...
-بدان خداوند آنچه به مصلحتت باشد برایت تقدیر می کند! یادت هست معلم علوم مان چه می گفت؟
- آری.....
.لا حول و لا قوه الا بالله ❇هیچ دگرگونی و تغییری نیست مگر به خواست خدا.