کار هر روز من در مهد شده بود دعوا و بزن بزن!! بچه ی غد و زورگویی بودم.
حسین، عرفان و محمدجواد دشمنان اصلی من بودند.
عرفان سر دسته ی گروه بود و در گروه دخترانه ی من نفوذ داشت، دختر خاله اش مدام گزارشات حمله ی ما را برای آنها میبرد، وقتی فهمیدم او به اصطلاح جاسوس است، او را از گروه بیرون کردم و او هم هر روز تک و تنها یک گوشه می نشست و با حسرت به من و پسرخاله اش عرفان نگاه می کرد.
من هر روز بعد از مهد، می رفتم کوچه و با بچه ها بازی می کردیم، پسرها فوتبال بازی می کردند و دخترها هم بساطشان را گوشه ی کوچه پهن می کردند و خاله بازی می کردند، در خاله بازی ها، من همیشه نقش پدر را بازی می کردم، همیشه موقع بازی بلند میشدم و یک گوشه می ایستادم و فوتبال پسرها را تماشا می کردم ،به یاد دارم یکبار از کاپیتانشان خواستم مرا هم در فوتبالشان راه بدهند و او هم ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« دختر را چه به فوتبال! تو برو خاله بازیت را بکن» آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با دست هولش دادم و او نقش زمین شد...
واقعا نمی دانستم فوتبال چه ربطی به پسر بودن یا نبودن دارد؟؟
آرنج پسرک زخمی شد، من هم با دیدن این ماجرا، از ترس اینکه مادر پسرک بیاید و مرا دعوا کند، دویدم سمت خانه مان، مادرم با دیدن رنگ و روی پریده ام متعجب پرسید که چه شده و منم هیچ چیز به او نگفتم!!
تا چند روز در خانه ماندم و به کوچه نرفتم. بعد از چند روز، آرام و آسته آسته به کوچه رفتم و از پشت چراغ برق دیدم که تیم فوتبال تشکیل شده اما کاپیتانشان نیست. وقتی از نبودن کاپیتان مطمئن شدم، جلو رفتم و با دخترهای همسایه مشغول خاله بازی شدم، دوباره به عنوان پدر بیرون رفته بودم که به یکی از پسرها گفتم: « منم بازی!» او هم از ترسش توپ را به من پاس داد و در چیزی حدود یک هفته من کاپیتان تیم محل شدم!!