شنبه ها از جمله روزهای قشنگ هفته اند . مخصوصا اگر آخرین شنبه ی سال باشد و سال جدید ، خود را از پشت دیوار ها و شاخ و برگ درختان ، آویزان کرده باشد!!
بوی عید کوچه و خیابان ها را برداشته بود . مردم آرام و قرار نداشتند . حتی من که تا چند روز پیش ، غصه ی مدرسه و افسردگی هایش را می خوردم ، حالا آسوده خاطر و سرمست ، پا به پای دوستانم کوچه ها را متر می کردم .
از قیمت سبزه ها پرسیدم ، از شرایط طول عمر ماهی قرمز ، و حتی چند کلاه و کراوات هم قیمت کردم !!
دست آخر ، همگی رفتند و من برای خودم گشتم . پیش خودم به این سرمستی و هیجان عجیبم لبخند زدم ؛ آخر کراوات کجای زندگی دختری مثل من جای دارد !؟ .... خب راستش را بخواهید ، من هم مثل هر دختر دیگری ، گاهی به همسر آینده ام فکر می کنم . به نظر نمی آید که کراوات بزند !! اصلا به او نمی آید ! شاید مثلا از آن مرد هایی باشد که کلاه روی سرشان را با کالج هایشان ست می کنند ؟! .... ولی حداقل مطمئنم که کراوات نمی زند!
ناگهان ، خانوم جوانی رو به من پرسید :
-« ببخشید خانوم !؟ شما میدونید خرازی کجاست!؟»
به خیابان پشت سرش اشاره کردم و تا خواستم حرفی بزنم گفت:
-نه نه ! اونجا رفتم !! هیچی نداشت ... به جز اونجا جایی رو سراغ ندارین؟»
راست هم می گفت . یادم هست یکبار رفتم از آن خرازی سوزن کوبلن بخرم ، ولی حتی سوزن کوبلن هم نداشت !! رنگ های کاموایش هم همیشه ناقص بود ، مدام هم قول میداد که این سه شنبه که به بازار میرود ، سبز زیتونی اش را می آورد !
ناگهان یاد خرازی دیگری افتادم ؛ یکبار مادر دوستم از من خواسته بود که برایش دکمه ی کفشدوزکی بخرم !
-بله ؛ یکی دیگه هم هست ؛ اگه همین خیابانو برید پایین ...
-نمی دونید بین کدوم کوچه هاست؟!
راستش را بخواهید ، تا بحث آدرس پرسیدن به اینجا میرسد ، ترجیح میدهم بگویم اهل این محل نیستم و قال قضیه را بکنم ! فکر می کنم خیلی مضحک باشد که هنوز اسم کوچه ها را نمی دانم !!
-نه ، راستش نمی دونم ... ولی خیلی دور نیست ، یکم پایین تره ؛ اسم مغازه اش هم یه چیز عجیب غریبی بود ؛ .....آهااان ! خرازی مشیر خلوت !
خانوم جوان کمی با بهت و شگفتی نگاهم کرد و بعد با تشکری ، رفت .
اسم مغازه و حتی فروشنده هایش هم خوب یادم بود ! البته فقط به خاطر مسخرگی بیش از حدشان ... می خواستم بگویم اسم فروشنده ها هم «فردوسی» و «داستانی» هستند ؛ ولی پیش خودم فکر کردم که این چه ربطی به او دارد !؟
مدتی با نگاهم دنبالش کردم ، در طی مسیر از شخص دیگری آدرس نپرسید !
شاید چهره ی خسته اما خوشحال من ، با آن موهای کوتاه « و قول مامان وزوزی »که از زیر شال «به قول مامان ده متری » ام بیرون زده بود ، در آن شلوغی و هرج و مرج ، قابل اعتماد ترین چهره ی ممکن بود !!
. ۲۷\۱۲\۹۶یکشنبه
.
سال نو مبارک !!
روی صندلی کنارم نشسته بود. به نظر سالخورده و شکسته مینمود. شاید حتی خیلی بیشتر از سن و سالش شکسته بود. آرام و بی سر و صدا کنار من نشسته بود و گهگاهی ، یک آه بلند سر میداد.
نیم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. ساعت هفت صبح بود و بیمارستان جای سوزن انداختن نداشت، اگر از جا بلند میشدی ، دیگر همین صندلی فلزی یخ زده هم گیرت نمی آمد! بخش، پر بود از پیر و جوان های آشفته و دردمند...
کلافه بودم خیلی کلافه ...! بی حوصلگی در تمام حرکاتم بیداد می کرد ؛
دیگر توان مقابله با مشکلات را نداشتم ، انگار جانم به لب رسیده باشد!!
هندزفری ام را با کلافگی در گوش هایم چپاندم و صدایش را تا آخر زیاد کردم.
چند لحظه ای ، یا نمی دانم شاید چند دقیقه ای چشمانم را بستم و سرم را به دیوار پشت سرم تکیه دادم. ناگهان صدای آهنگ قطع شد، سر که بلند کردم ، دیدم دست پیرزن روی سیم هندزفری رفته و کشیده شده.
دلم می خواست فریاد بزنم، اما نمی دانم چرا اینکار را نکردم!!
حالت پیرزن مرا به تعجب وا داشت . گوشی موبایلش زنگ میخورد و او ، هر چه کیفش را می گشت، آنرا پیدا نمی کرد. عاقبت گوشی نوکیا ی ساده ای را که دور و برش حسابی لب پر شده بود و معلوم بود هزار بار قابش را عوض کرده ، از جیب پشتی کیفش بیرون کشید. صدای زنگش، همان صدای خنده ی کودکانه ی معروف نوکیا بود ؛ صدایش کل بخش را برداشته بود و هیچکس جز من ، از قهقه ی آن موبایل رنج نمی کشید... واقعا کجای این بخش خنده دارد؟! اینکه من از شش صبح اینجا علاف شده ام ؟! اینکه حوصله ی خودم را هم ندارم ؟!
پیرزن، اشتباها دکمه ی قرمز رنگ موبایلش را فشرد و تماس را قطع کرد. سپس، گوشه ی روسری اش را کمی آزادتر کرد. گوشی را زیر روسری اش برد و بلند فریاد زد:«الوووو!؟......الوووو؟!..... الو ؛ مجتبی مادر؟!»
سرم تیر می کشید، هوای سنگین بخش و صدای پیرزن ، اعصابم را بهم میریخت.
پیرزن ، آرام دستم را تکان داد و گفت:
-« دختر جان ؟! شما بلدی تلفن مجتبای منو بگیری؟»
کلافه و عصبی جواب دادم :
-«نه خانم ! بلد نیستم !!»
دوباره سرم را به دیوار تکیه دادم و چشم هایم را بستم .
پیر زن ، نجوا می کرد ؛ زیر چشمی نگاهش کردم ؛ خودش را به چپ و راست تکان می داد و به زبان ترکی زیر لب مرثیه سرایی میکرد .
بی حوصله بودم؟؛ خب به او چه ؟! این چه کاری بود دختر؟؟ ... تا کی قرار است تقاص بی حوصلگی هایت را ، اطرافیانت بپردازند؟!
-«ببخشید مادر جان، ناراحتتون کردم ! ... گوشی تون رو بدید به من !»
پیر زن ، نگاهی به صورت ماتم زده ام انداخت. چشم هاش نمناک بود اما ، پر از آرامش !! رنگ چشمانش پر از آرامش بود ؛ نیلی بود یا آبی !؟ نمی دانم !...
-«بیا دخترم ؛ مجتبای منو بگیر ...»
شماره ی مورد نظرش را گرفتم و گوشی را سمت گوشش گرفتم .
چند لحظه ای ، هر دو منتظر ماندیم . زنگ میخورد اما کسی جواب نمی داد!
-«ای مادر !؟! ... »
-«عیب نداره ، چند دقیقه دیگه دوباره زنگ میزنیم . »
پیرزن ، آشفته حال و پریشان بود. اشک، لحظه ای بیابان چاک چاک گونه اش را رها نمی کرد. و من تصمیم به سکوت گرفتم .
پیرزن اما ، دست روی دستم گذاشت و گفت:
-«من و علی آقا ؛ ده سال برای هم جنگیدیم و آخرش آقام ، علی رو فرستاد جبهه، گفت اگه دخترمو میخوای باید مردونگیتو نشون بدی!.... مادر جان ، چشمت روز بد نبینه ! علی آقا شهید شد ... من تا ابد منتظر نامه هاش موندم !»
پیر زن ، روی پاهایش میزد و اشک میریخت؛
-«آقام منو داد به پسر عموم ؛ حسن مرد خوبی بود ... بابای مجتبی و منیژه بود !
ولی حالا دیگه اونم نیست مادر !! .... ده سال پیش جوون مرگ شد ، بعد از اون ، من بیوه ی مش حسن بنّا شدم و بچه هام ، بچه یتیم های مظلوم !»
هق هق اوج گرفت :
-« مادر ؟؟ .... کاش علی آقا اینجا بود ؛ کاش با من میومد مریضخونه ؛ کاش برام آواز میخوند ؛ .... نگفتم مادر؟! ....علی آقا همیشه از پشت پنجره برام آواز میخوند ... وقتی آقام جواب رد داد و شرط و شروط گذاشت ، اونم زود بساطشو جمع کرد و راهی شد ...برام آواز میخواند:« مروارید دانه دانه،،، اشکام داره می باره .... نمی دانی که بی تو .... اینجا فصل خزانه ! »
پرستار اسمم را صدا زد و من وارد اتاق دکتر شدم.
دکتر ، مردی نسبتا میانسال و جا افتاده بود ، موهای خاکستری و کمی سپید کنار شقیقه هایش داشت .
-«مادرم که اذیتتون نکرد؟!»
جا خوردم ، فکر کردم اشتباه شنیده ام . چند لحظه ای سکوت کردم و پرسیدم:
-«مادرتون؟؟»
-«بله، پرستار گفت که ظاهرا با شما حرف میزده، گفتم سریع تر بیایید داخل تا کمتر اذیت بشید!...الان ده ساله که آلزایمر داره»
گوش هایم سوت می کشید ، گنگ و دردمند شده بودم ...
-«پس؛.... پس علی آقا؟! ... مش حسن بنا؟!...»
-«مادرم ، ما رو فراموش میکنه اما علی آقا رو نه !! ... پدر من هم هیچ وقت بنا نبوده ... »
نمی دانم چقدر زمان گذشته بود و من چقدر در فکر غرق شده بودم که دکتر پرسید:
-«خانم ؟! .... مشکلتون چی بود؟»
خورشیدی که دارد غروب می کند را می بینی ؟
چه زیبا ابرها را سرخ و نارنجی کرده ؟ چقدر آرام و نجیب، پهنه ی بی کران آسمان را ترک می کند؟!
نمیخواهی وداع کنی؟! با آخرین غروب شانزده سالگیت؟!
دل از آینه کندم، چشم سپردم به نمای پنجره ی اتاق.... رهگذران ، آرام آرام می گذشتند. کلاه هایشان را تا روی بینی شان پایین کشیده بودند. دست هایشان را در جیب پالتو هایشان فرو برده بودند و «آرام آرام» می گذشتند...
نگاهم به خورشید کم جان شانزده آذر خورد، هفده سال پیش ، یک چنین روزی ، من در این جهان نبودم...!
خورشید ، پرتو های پر مهرش را ، به دیوار اتاقم تاباند...
-ناراحتی؟! چرا اشک در نگاهت جمع شده؟!
-نه ! چیزی نیست؛ فقط کمی دلگیرم...
-تا حالا مثل تو را ندیده بودم! غمگینی از اینکه یکسال بزرگتر می شوی؟
-خب؛... راستش را بخواهی اینطور نیست! من یکسال از عمرم گذشت، بی آنکه از آن لذتی برده باشم؛ این تو را دلگیر نمی کند؟ اینکه دیگر هیچگاه شانزده ساله نخواهی بود!؟ ... میدانی خورشید؟ روزهای زندگی را می گذرانم تا یک روز بتوانم «زندگی» کنم! حال دریغ آنکه ، آن روز هیچگاه فرا نمیرسد... و هر روزت را، تو باید «زندگی» کنی!
چقدر حیف است که وقتی فرصت ها از دست می روند، تو تازه می فهمی چقدر میشد آنها را دوست داشت و حیف که تو، غافل بودی...!
اشک هایم را ، با گوشه ی آستینم پاک کردم و سرم را بلند کردم...
کوچه ی روبروی پنجره ، در تاریکی فرو رفته بود . خورشید غروب کرده بود...
پنجره را باز کردم ، سر به سوی افق گرداندم و با نهایت دلتنگی فریاد زدم:
«خداحافظ خورشید،،،،، خداحافظ شانزده سالگی...خداحافظ....مرا ببخش که دیر به تو عشق ورزیدم! ... مرا ببخش که قَدرت را ندانستم!...خداحافظ !»
.
پنجره را بستم؛ «خرسی» کوچولوی من ، اولین عروسک زندگیم، همانکه خاله جان روز تولدم برایم دوخته بود؛ پر بغض تر از همیشه نگاهم می کرد . جلو رفتم و او را در آغوش گرفتم... «خرسی» موهایم را نوازش می کرد...!
-خرسی؟! یادته یه روزی هم قد تو بودم؟ کاش تو هم با من بزرگ میشدی!
دوباره که نگاهش کردم ، دیدم «خرسی » کوچولوی من ، چقدر کهنه و «پیر» شده!
.
و من از فردا، هفده ساله خواهم بود!
.
.
.
#دخترخوب
#دلنوشته_دخترخوب
۱۳۹۶/۹/۱۶پنج شنبه
مثلا میشد من همان دختر قجری و محجوب باشم و تو
همان پسر فرنگ رفته ی شازده خان
من موهایم را ببافم و فرق باز کنم روی صورتم،
تو ، کراوت ات را مرتب کنی
من روسری ام را با دامن بلند و چین دارم یکی کنم
تو دستی بکشی به گوشه ی سبیل هایت و
لبخندت را پشت سبیل هایت قایم کنی
من تو را ببینم که با درشکه ات ، جلوی در خانه ی ما
می روی و می آیی و بهانه می کنی که آمدی
دنبال یکی از رعیت های پدرت ...!
و من صدایت را از پشت در بشنوم
خنده هایم را درسته قورت بدهم
گونه هایم گل بیندازد
هول بشوم از شنیدن صدایت،
هندوانه ها را بیندازم وسط حوض٬
,کنار ماهی قرمز ها ؛
بدوم دنبال چادر مشکی ام
گوشه اش را به دندان بگیرم و
روبنده ام را بیندازم ...
و تو باز هم ،
زل بزنی به چشم هایم!
تلفن زنگ خورد و مامان گوشی را سمت من گرفت ؛ همان موقع یادش افتاد و گفت : «میگه دوستته ...صبح هم که نبودی زنگ زده بود »
در دل به کلمه «دوست» ریشخند زدم ! خیلی وقت است که دوستی ندارم ؛ دور و برم پر شده از آدم هایی که ادعا می کنند دوستند و پشت سرت ، هر چه دلشان می خواهد می گویند ...
گوشی را گرفتم و خیلی تصنعی جواب دادم ؛ پاسخ آمد :«
فائزه ؟ این خودتی، ؟
اینکه صدای آشنای یک دوست ؛ چقدر حال آدم را خوب می کند که در آن شکی نیست !
«بله ! خودم هستم ؛ شما ؟!»
«بله دیگه ! بایدم نشناسی! از کسی که جواب پیاماشو نمیده چه انتظاری باید داشت !؟ .....منم مائده !»
بی مهابا از جا پریدم و گفتم :
«من یکساله سیم کارتم سوخته! ... »
و بعد دیگر ؛ هر دویمان دست از گله و شکایت برداشتیم !
مائده ی عزیز من ! هنوز همان دختر مغرور و پر فیس و افاده بود ...همان که من با تمام وجود دوستش داشتم و به جرئت بگویم ؛ ما یک روح بودیم در دو جسم !
-«وای فائزه ! ببخشید ؛ دلم خیلی برات تنگ شده ! اصلا نمی فهمم چی دارم میگم ! راستی حالت چطوره !؟ چند شبه خوابت رو می بینم ؛ همش گریه میکنی! گفتم یه زنگی بزنم و حالتو بپرسم !»
-«چرا زودتر زنگ نزدی؟ نگفتی شاید من منتظر تماس تو باشم!؟ نگفتی من شماره ای از تو ندارم !؟»
-«باید ببخشی! شاید باورت نشه ولی تو این یه سال ، همه چیز خیلی بد بود ؛ اوضاع مدرسه و محله ی جدید به کنار ! غصه ی تنهایی هم یه کنار ...
فکرش رو بکن ؛ من تو کلاس حتی با یه نفر هم صمیمی نشدم ؛ فکر می کردم می تونم ! ولی نتوانستم ! افت تحصیلی شدید افتاد به جونم ....وای فائزه باورت نمیشه ریاضی رو با یازده پاس کردم !! »
و من که دست هایم یخ بسته بود ، اشک هایم را تا آن موقع نگه داشته بودم !
-«برای منم سخت بود ! بچه های کلاس به من می گفتن تو خیلی آرومی! میگفتن چرا همش تو خودتی؟ میگفتن من افسرده ام ... من بی حوصله ام !
ولی درد دلتنگی دردی نیست که هر کسی بفهمه ! منم افت کردم...من شکستم ؛ منم یهو بغض کردم و کل دنیای پر از غرور و افتخاری که برای خودم ساخته بودم ، خراب شد رو سرم.»
گفت که در مدرسه ای درس می خواند که معمولا اکثر المپیادهای تهران در آنجا برگزار می شود ؛
-«نه ! این حرفارو تو یکی نزن ! من هر روز منتظر بودم بچه های المپیادی بیان و توشون منتظر بودم سر و کله ی تو پیدا بشه ؛ فائزه ،،،، یادت که نرفته به خانم کیانی«معلم دینی مان را می گفت» چه قولی دادی؟
اینبار دیگر با صدای بلند هق هق کردم ؛ می ترسیدم اعتراف کنم که شکست خورده ام ! می ترسیدم بگویم کسی که معلم ادبیات ، مسخ شعر هایش می شد ، نگذاشته کسی بفهمد که عاشق پیشه است !
ترسیدم بگویم ریاضیدان نابغه ی مدرسه ، حالا تبدیل شده به اسباب مسخره ی معلم ها .... نگفتم کسی که سنگ صبور همه ی بچه های کلاس بود ؛ حالا بود و نبودش اصلا در یک کلاس سی نفری احساس نمی شود !
ترسیدم بگویم دوستی ندارم که همیشه هوایم را داشته باشد ! کسی نیست که به حرف هایم گوش کند ...کسی نیست که به من اعتماد کند !!
:«نه، یادم نرفته ! اتفاقا ازشون خجالت می کشم ؛ به چه کسی هم امیدوار بودن ! »
-«تو هم هیچ دوستی پیدا نکردی!»
«نه ... هیچ کس ! فقط یک نفر بود که از همان روز اول ، یک ذره شبیه تو بود ! قد بلند و لاغر بود و موهایش تا کمرش می رسید ؛ مثل تو ....»
«منم یه نفرو تو کلاس انسانی ها پیدا کردم که شبیه تو بود ! دستاش سفید و توپولو بود !!! دندون هاش مرتب و سفید بودن ؛ بدون دندون خراب ! ببینم تو هنوزم دندونات سالمن؟ هنوزم همونقدر شکلات می خوری!؟
تازه ! یه چاله ی عمیقم روی چونش داشت !»
لبخند زدم ! از ته دل! اگر کسی می خواست مرا توصیف کند ؛ یقینا این بهترین توصیف بود !
-«اینهایی که گفتی را هیچکس بهش توجه نکرده است ؛ فقط همان دختر لاغر ، هر چند وقت یکبار می گوید من خیلی چاقم !»
-«میدونی فائزه !؟ آشنایی با تو قشنگترین اتفاق زندگیم بود ؛ اون همکلاسی های تو هم ، یا شاید خیلی بی ملاحظه اند یا شاید هم خود تو خواستی حصار بکشی دور تنهاییت ! .... وگرنه کیه که از دوستی با تو حال نکنه !
وبا شوخی گفت:
دختر دیوانه ای که پر از لایه ست و جستجو کردن روحش و پیدا کردن راز های عجیب و غریبش ، آدم رو همیشه پر از انرژی میکنه !
خوشبحالشون که تو همکلاسی شون هستی !»
-مائده ! .... مهم اینه که الان من خیلی تنهام ! .... این حرفا که کاریو درست نمیکنه! »
-«خیله خب! پس یکشنبه باید بیای خونمون ! منتظرتم ! »
و خداحافظی با دوست عزیزم ....که از شنیدن صداش خیلی خوشحال شدم .
چهارشنبه .....۸_۶_۹۶
مرداد هم که بگذرد ؛ شهریور از راه می رسد
شهریور مغرور و لجباز و «شیدایی » که در انتظار «مهر» است ، ولی
پاییز نمی گذارد «مهرش» روی بی مهری ببیند ...
شهریور می زند زیر غرور گرم خاندانش و گرد و خاک می کند.
و از وقتی من رازش را فهمیدم، شهریور را ، تنگ در آغوش کشیدم ؛ سر روی شانه های خمیده اش نهادم ، گریستم و گریستم و گریستم ...
و دیگر هیچ نگفتم ...
چه باید می گفتم؟ عشق که دلیل و منطق نمی شناسد ...
او گفت «عاشق شده ام
او را نمی یابم
هر سال به او می رسم اما ،
تمام شده ام
او رفت
و من دلتنگم ....»
و من گفتم :
« من هم دلتنگم
او رفت
در یک عصر پاییزی
در غروب «بی مهری» رفت
و
من عاشق بوده ام ! »
من و شهریور از آن پس ؛ عصر هایش را به انتظار می نشینیم. یک فنجان چای لب سوز و لب دوز سر می کشیم و آه سر می دهیم .
اینجا مدت هاست دختری، در انتظار یک سایه ست!
راستی؛ گفته بودم شهریور چندی ست بهانه گیر شده؟
روز هایش کوتاه شده اند ، مثل پاییز...
حال و هوایش بارانی ست ، مثل پاییز ...
و من اصرار کنان به دست و پای عقربه ثانیه شمار ساعت آونگی می افتم که ؛
بس کن ؛ چرا اینقدر عجله می کنی!؟ بیخود یک روز دیگر اضافه نکن !
او بر می گردد ... لطفا آرام تر عقربه جان ! آرام تر !
۲۳-۵-۹۶دوشنبه
تا بخواهی نگاهی به دنیای کوچک درو برت بیندازی و مثلا به این نتیجه برسی که زندگی پوچ است و خدایی نیست؛ ناگهان سرت را بالا میگیری و نگاهت به آسمان شب می افتد و نفست بند می آید و بعد...
دروغ است هر چه می گویند !! دنیای فیلسوف ها پر از تناقص است و با این حال ، نمی توانم گفت که دوستشان ندارم!
فیلسوف ها ، دانشمندان دیوانه ای هستند که ...
نمی دانم ؛ ولم کنید!! دیگر نه قلمم تاب رقصیدن روی برگه های دفترم را دارد ، و نه ذهنم بازیچه ی واژه های گنگ و بی سر و ته است!!
.....آخر من کوچک کم ارزش؛ چطور بگویم تو نیستی؟ تویی که عشقت بندبند وجودم را گرفته... نمی توان تو را دوست نداشت!! نمی توان عاشق این همه ذوق و سلیقه ات نشد! مگر می شود از پاییزیت نگفت؟!
از وقتی که زمین و زمانت ، همگی یاد عشق می افتند و با هم ، می افتند دنبال عاشقی کردن؛ ساعت ؛ ثانیه ها را کشدار می کند تا شب را طولانی کند؛ می خواهد دیدار عاشقانه ی ماه و آن ستاره ی دور و کم نور را ، طولانی تر کند.
و کهکشانی از آن دور دست ها ، بهانه ی تک ستاره ای را می گیرد که روزی آنرا در سیاهچاله ی درونش بلیعده و حالا....
فکر کنم هدف زندگی و دنیایت را فهمیده باشم!
عشق!
تو را که من ندیدم؛ ولی لابد قد بلندی داری؛ بلندتر از سرو ها و شاخ و برگ هایشان. آخر می دانی؛ همه آنهایی که من دوستشان دارم قد بلندی دارند!
تو باید خیلی خوش خط باشی؛ فکر کنم در و دیوار خانه ات پر باشد از تابلوهای خط نستعلیق و شعر های عاشقانه ؛
شاید موهای بلندی هم داشته باشی! با چشم هایی زرین و درخشان؛ به قشنگی پرتوهای نورانی خورشید...
فقط می ماند یه چیز! اگر تو یک موجودی مثل من را دوست نداشته باشی چه!؟
اگر از چشمت افتاده باشم چه؟
آخ که چه خوب میشد اگر تو، برایم یک بیت شعر خطاطی میکردی و می فرستادی زمین؛ و من آنرا قاب می کردم و به دیوار اتاقم میزدم.
خدایا؛ تو حتما نقاش ماهری هستی؛ پس حتما تو هم نقاشی ات را دوست داری؟
شاید تو تنها کسی باشی که با من هم نظری ، و میگویی چشمان من خوش حالت است!
راستش من چشم هایم را خیلی دوست دارم!
آبی یا سبز نیستند؛ قهوه ای تیره اند؛ گاهی به عسلی می زنند و گاهی به سیاهی شب؛ وقتی به رنگ سبز های دنیایت نگاه می کنم ؛ چشمانم از شوق می خندند .
ولی می دانی! نقاش ها ، همه ی نقاشی هایشان را دوست دارند. مثل من که تک تک نقاشی هایم را می بوسم و موقع کشیدن چشم هایشان ، از جانم مایه می گذارم!
شاید مثل تو نتوانم در آفریده هایم، روح بدمم؛ ولی چشم هایشان را پر از زندگی می کشم! پر از عشق!
میدانی، چشم ها اگر قشنگ نباشند، اگر نشوند در عمق شان غرق شد ؛ نمی شود دوستشان داشت!
چشمان تو باید هفت رنگ باشند؛ به قشنگی رنگ های رنگین کمان و به درخشندگی و زلالی تیله های دوران کودکی!
بی خیال فلسفه ی نهیلیسم و اگزیستانسیالیسم...!
از آسمان ، یک نردبان بینداز کنار پنجره ی اتاقم؛ می خواهم بیایم آن بالا و در عمق رنگین کمان چشم هایت غرق شوم...
تابستان که میشد، طبق عادت می رفتیم روستا و چند هفته ای می ماندیم. بابا، یکی از بره های تازه متولد شده را نشانم می داد و می گفت:
-ببین بابا!؟ نیگا چه خوشگله؟! میخوای مال تو باشه؟
من آرام نزدیک می شدم و دست میکشیدم به پشم های سفید و تمیز بره کوچولو و بره با پاهای ضعیفش ، تلاش می کرد بایستد.
اولین ببعی ام را ، خوب یادم هست؛ سفید و نرم بود، بالای سرش، کمی مشکی بود و انتهای دمش. سُم های کوچکش هم ، تا زانو مشکی بودند.
تا آخرین روز رفتنمان، کار هر روز غروب من، می شد بازی و گردش با ببعی سفید و تمیزم........ خدا می داند چقدر دوستش داشتم! .......
آخرین روز که رسید، بابا گفت با ببعی ات خداحافظی کن تا عید....
و من ، روبان قرمزی که مامان با آن، موهایم را خرگوشی می بست، برداشتم و به پای ببعی ام بستم.
عید شد.... از بابا خواستم مرا ببرد و ببعی ام را نشانم بدهد.
ببعی ام بزرگ شده بود ! «مردی» شده بود برای خودش!
با دیدنش، مثل مادری که مرد شدن پسرش را می دید ، اشک شوق می ریختم!
آن روبان قرمز هنوز بسته به پایش بود.
بابا گفت: فردا ، برمیگردیم تهران.
صبح که از خواب پا شدم و دویدم سمت حیاط؛ پاهایم سست شد از تماشای منظره ی روبه رو...
روی زمین خونابه ای به راه افتاده بود و از گردن ببعی دوست داشتنی من، خونی جهنده بیرون می پاشید.... جسم نیمه جان گوسفند سفید من، تقلا می کرد برای زنده ماندن ؛ چشم های نیمه بازش، خیره به نگاه من بود و من....
بی درنگ اشک ریختم! فریاد کشیدم ...از حیاط گریختم !
گریختم و آنجا نماندم ....وقتی دیدم روبان قرمز گوسفندم، با خون خودش شسته شده!
به آغوش مادرم پناه بردم و مادرم فکر کرد من خون دیده ام ، ترسیده ام !
بعد ها که در خانه مان ، کله پاچه را بار گذاشتیم، من به پسر عمه ام گفتم :
-میای با هم کله پاچه نخوریم؟
او هم گفت «باشه» و ما دوتا، وقت ناهار در اتاق ماندیم !
خیلی مقاومت کرد ولی، وقتی عمه ام با دمپایی ابری آمد سراغش، چاره ای جز تسلیم نداشت !
حالا که سالها از سه سالگی من می گذرد ، من سمت هیچ حیوان اهلی نمی روم! نه بره ، نه جوجه رنگی و نه حتی ماهی قرمز شب عید!
و سالهاست که تغذیه ی عجیب و غریبم را پیش گرفته ام ....عمرا اگر شنیده باشید کسی به دلیل من ، گوشت نخورد!!
راه بیفتی؛ از کوچه، پس کوچه های شهر بگذری، دست در دست حوادث بگذاری و گوش بسپاری به آواز گنجشک ها؛ عشق می کنی حتی از آواز کلاغ ها، اگر کمی، فقط «کمی» عاشق باشی!
حالت که خوب باشد، رنگ آسمان آبی تر است و دل، فراخ تر برای دوست داشتن!
حالت اگر خوب باشد، چشم هایت رنگ دریا می گیرد و هم آواز می شوی با گنجشکک های روی چنار شهر!
حالت که خوب باشد ، با سنگ راه هم راز دل می گویی و سنگ، در آنی؛ چشم به هم زدنی ، آب می شود !
حالت که خوب باشد، زیر بوته ی یاس می ایستی و ریه هایت را پر می کنی از عطرش: و دلت را پر می دهی به آنسوی دیوار؛ درست کنار یاس های آویزان از دیوار همسایه!!
روزگارت خوش تر می شود و نفس هایت عمیق تر ، توت های «نرسیده» می ریزد روی زمین و؛ مژده ی اردی بهشت را می دهد!
شک ندارم اردیبهشتی ها ، فرشته های بهشتی ای هستند که قرار است «الهه» ی زمینی باشند!
«به مناسبت تولد خواهر عزیزم.»