راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «پژو» ثبت شده است

.

ساعت هفت و نیم پنجم تیر ماه بود که بابا حاضر می شد تا به سرکار برود...

از زیر پتویم زیرچشمی نگاهش می کردم که داشت مدارک ماشین را جفت و جور می کرد،،، ناگهان یادم افتاد که او می رود محضر تا ماشین را قولنامه کند.

غلتی زدم و با صدای بسته شدن در، اشک هایم سرازیر شدند.

پژو روآ ی ما هشت سال بود که عضوی از خانواده مان بود...هیچوقت اولین دیدارمان را فراموش نمی کنم،آخرین روز های اسفند ۸۶بود و من کلاس اول را به نیمه رسانده بودم. ماشینمان زیبا و براق بود و با چراغ هایش چشمک می زد من اما هنوز باورم نمی شد که این ماشین ماست!

آرام جلو رفتم،، دستم را روی بدنه ی مستحکمش کشیدم و آرام داخلش نشستم!!

روآی ما آمد و زندگی ما را زیباتر کرد، هرگاه به خرید یا مسافرت میرفتیم خیالمان از بابت چمدان هایمان راحت بود،،،، آه یادش بخیر...تیر ماه ۸۷ با هم به چالوس رفتیم...تیر ماه ۹۱ هم همینطور...

می دانی؟ روآی ما با ما حرف میزد، او حرف های ما را میشنید، او می خورد و می آشامید....او احساس داشت!!

او بود که هرگاه می آمد ما صدایش را از انتهای کوچه می شناختیم و یکصدا فریاد میزدیم :« بابا اومد!»

او بود که با آن صدای موتور دوست داشتنی اش می گفت:«بچه هاکجا هستید؟ ما آمدیم!»

صدای موتورش دوباره می آمد...آرام و نجیب، برای آخرین بار از چارچوپ پارکینگ ما می گذشت، صدای موتورش مثل همیشه نبود،،، بیشتر دقت کردم می گفت:« خداحافظ فائزه!...»

غلتی زدم،،،، خطاب به او گفتم:

«مراقب خودت باش،،، بدان که همیشه در قلب من جای داری،،،، می دانی که من دوست ندارم تو را بفروشیم....» اشکم مجال نداد.

-خداحافظ فائزه جان...این تقصیر تو نیست،،، تقدیر من است،، نکند فراموش کردی که من فقط یک تکه آهنم؟

-نه اینطور نیست!!! تو عضوی از خانواده ی ما بودی،، آدم که خانواده اش را نمی فروشد!

آرام گوشه ی پلاکش را به نشانه ی لبخند بالا داد و گفت:«

-اما وظیفه ی من در خانواده همین بود،،، و من وظیفه ام را به درستی انجام دادم.

او آرام از در خارج می شد و میرفت....فقط تا ساعت هشت ماشین ما بود!!

او از کوچه و خیابان های فرعی می گذشت و هنوز صدای موتورش می آمد که می گفت:« فراموشت نمی کنم فائزه....فراموشت نمی کنم!»

صدای موتورش مثل هیچ روآ یا ماشین دیگری نبود،،، صدایش مانند تپش قلبی مهربان بود که خاطرات کودکی دختری را با خود می برد....

 .پژو

  • دختر خوب