راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زمستان» ثبت شده است

خوش به حال بعضی ها !
نیامده همه دوستشان دارند ، مثل یک نوزاد که چند روزی بیش تا تولدش نمانده.
خوش به حال بهار! ...هنوز نیامده همه ذوقش را می کنند ، همه منتظرش اند.
و کسی این وسط نیست کمی، فقط کمی «مرا» دوست بدارد! شده ام مثل پیرمردی که همه منتظر مرگش اند!
می دانی جانا!؟ منِ اسفند انگار، این وسط مزاحمم؛ بین عاشق و معشوق مثل دیواری بلندم که هر روز یک آجرش می شکند!
گاهی پیش خودم می گویم خب آخرش که چه؟ بیا محبتی بکن، کوتاه بیا بگذار عاشق روی معشوقش را ببیند!
هر چهار سال یکبار ، می شوم مثل برادر هایم، بقیه سالها ولی یک روز زودتر عزم رفتن می کنم ؛ برای عاشق، یک روز زودتر به وصال رسیدن هم زیاد است.
مادرم _زمستان_ از عاقبتم می ترسید، می گفت: می ترسم سالی برسم و تو نباشی!!
هراسان و پریشان از مردم بپرسم :پس اسفندم کو؟
و بگویند: فدای بهار شده...و از آن پس بهار چهار ماه داشته باشد؛ اسفند، فروردین، اردیبهشت ، خرداد.
برادرم بهمن، روز رفتنش می گفت:تمامش کن این بازی ات را ! بچگی هم حدی دارد اسفند! شده یک نگاه به خانواده بیندازی!؟ شده کمی فکر کنی که اصلا تو را چه به عاشقی؟!
اسفند جان؛ برادر کوچک من! من و تو از خاندان زمستانیم ، نام ما پیداست و رسم ما سرماست....من و تو قلب نداریم برای عاشقی کردن! وجودمان یخ است و قلبمان یخبندان! 
و من گفتم: آخر کدام قلب؟ کدام یخ؟ کدام سرما؟ می دانی بهمن!؟ من خیلی گرمم است!
راستی ! می شود چند دانه برف بدهی برای بهار دستبند ببافم ؟! من که سرد سردم، زیبایی ندارم، درختانم همه خشکند ....شاید با دستبند برفی تو...
.
اینجا مدت هاست همه عاشقان چشم به راه بهارند و من کمی شاید کمی امروز...
دلم مست بهار است.
.
 
  • دختر خوب