راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست پسر» ثبت شده است

روبروی خانه ی ما قنادی کوچکی بود که پیرمردی مهربان صاحب آن بود.

هر وقت پدرم برای خرید شیرینی و شکلات به آنجا می رفت منم همراهش می رفتم و پیر مرد با لبخند می گفت:

-دستاتو باز کن!

و منم دست هایم را باز می کردم و پیر مرد در دستم نقل می ریخت!

روزی پیرمرد قناد خیلی خوشحال بود، پدرم علت را پرسید و او هم گفت که پسرش می خواهد بیاید و در  طبقه ی سوم خانه اش زندگی کند.

چند هفته بعد خانواده ی پسر آن پیرمرد آمدند و آنجا ساکن شدند، روزی در حال رفتن به مهد کودک بودم که زنی مادرم را صدا زد، مادرم هم به خوش و بش با زن مشغول شد که نگاهم به پسری افتاد که همراه زن بود، آن پسر همان محمد جواد بود، او با دیدن من لبخندی زد و من اخمی تحویلش دادم!!

از آن به بعد مادرم با مادر محمد جواد قرار می گذاشتند و با هم مارا به مهد می بردند، داستان از آنجایی شروع شد که مادر محمد جواد چند هفته ای  مریض شد و مادرم هر دوی ما را به مهد میبرد...محمد جواد دو سال از من بزرگتر بود، 

من چهار ساله بودم و او شش ساله؛ روزی از روزها در بین راه محمد جواد گفت:

-اسمت چیه؟

کمی مکث کردم، با اخم جواب دادم،-فائزه.

-چه اسم قشنگی داری!!  میایی با هم دوست بشویم؟

-من با پسر ها دوست نمی شوم! 

-چرا!؟

-چون همه ی پسرها بدند... پررو اند.

محمد جواد خنده ای کرد و گفت: - همه که مثل هم نیستند!

-چرا همه ی شما مثل همید:!

آنروز در مهد مربی مان گفت نقاشی بکشیم، من مداد رنگی نداشتم، محمد جواد با لبخند مداد هایش را به من داد...آرام آرام من هم از حصار اخم هایم بیرون آمدم؛

دوستی من و محمد جواد هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد.

به یاد دادم روزی مربی مان دیر کرده بود که عرفان دفترم را برداشت و هر کاری که کردم آن را پس نداد!! فریاد بلندی کشیدم و عرفان با خنده دور کلاس می دوید، محمد جواد جلوی عرفان ایستاد، دفترم را از دستش کشید و یقه اش را کشید، دکمه ی پیراهن عرفان پاره شد و زد زیر گریه!! 

ماه ها بود که با محمد جواد همبازی بودم، آخرین روز های تابستان بود، که محمد جواد گفت که دیگر از اول پاییز به مهد نخواهد آمد!!

پرسیدم: - اول پاییز یعنی کی؟

-یعنی وقتی که برگ های نارنجی درختان شروع به ریختن کنند!

-چرا نمی آیی؟

-چون من امسال به مدرسه می روم؛ میروم که با سواد بشوم.

در عالم کودکی از دستش دلگیر شدم، آخ که چقدر دلم میخواست من هم به مدرسه بروم!! 

آخرین روز کلاس از همه ی ما عکس دسته جمعی انداختند، بعد از رفتن محمد جواد من هم دیگر به مهد نرفتم، چند ماه بعد محمد جواد و خانواده اش خانه شان را عوض کردند، روز خداحافظی او یک خط کش تاشو به من یادگاری داد!

آن خط کش را تا کلاس اول نگه داشتم اما بعد از آن نفهمیدم چه به سرش آمد.

.

حال که دوازده سال از آن زمان میگذرد، هنوز هم با مرور خاطراتش خنده ام می گیرد، محمد جواد اولین و آخرین دوست پسر من بود!!

تمام نگرانی ام این است که اگر روزی یکدیگر را ببینیم هم را خواهیم شناخت؟

.                      

  • دختر خوب