راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

راه رهایی

از گیر و دار این زمین خاکی رها شو.

مشخصات بلاگ
راه رهایی

✳ماییم و نوای بی نوایی✳
✳بسم الله اگر حریف مایی✳
.
.
.
.. و سرانجام خدا از روح مقدسش به انسان این اشرف مخلوقات دانایی بخشید و به او حکمت آموخت و او را با پیکره دانش و خرد آشنا کرد تا با کمک اندیشه های والا آنچنان که شایسته انسانیت است در راه کشف حقیقت گام بردارد.
آفرینش انسان ذره ای از مهر اوست و علم جلوه ای از ذات بیکرانش
♥با عشق به خداوند علم و انسان♥
.
من «متحرکی در مسیر کمال» هستم!
می روم تا با دانش ناچیز خود، و فرصت زندگی کوتاه دنیایی ام، کوله باری از تجربه پر کنم و به سوی سعادت مطلق ، به پرواز درآیم؛
این منم، متحرکی که مثل ذره ی نادیدنی غبار، در تاریکی ها گم شده و سعی دارد با شناخت خود، خلق، خلقت و خالق، به سوی معبودش به پرواز در آید!
.
.
.از بیان عقایدم، هیچ ابایی ندارم؛
مطالب این وب، مطلقا نوشته ها و سروده های خودم هستند، از کپی بی اجازه ی مطالبم رضایت ندارم.

آخرین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
نویسندگان

۳۵ مطلب توسط «دختر خوب» ثبت شده است

این روز ها هر کجا که می روی و با هر کس که روبرو میشوی، غرق است غرق در 

شور و شوق، غرق در خوشی های گذرای عید و تب و تاب نوروز...

گاه باید به خودم یادآوری کنم، نوروز نزدیک می شود!! 

اما چه کنم؟؟ برایم اهمیتی ندارد...بی ارزش ترین رخداد زندگی ام است گویی!

نمی دانم چطور بعضی از اول اسفند روزشماری شان را شروع می کنند..

خب حالا که چه؟ روزها را الکی بگذرانیم و بشماریم تا عید برسد؟؟؟

مگر اصلا عید چیست؟! 

نیست....عید این نیست....اینکه می گویند نیست،،، هر روز عید است اگر ما آدم باشیم، اگر حداقل دلی را شاد کنیم، دستی را بگیریم.

این روزها، از خانه که بیرون می روی، نم نم باران است که زمین را خیس کرده و افرادی که با عجله در خیابان ها می دوند و از مغازه ها سبزه و ماهی قرمز می خرند!!

دلم از این اوضاع می سوزد!! نادانی تا چه حد؟!؟ 

چگونه باید به مردم کشورم بفهمانم که این ماهی ها هیچ وقت حتی در نوروز باستانی سر سفره ی هفت سین نبوده اند!؟

چگونه بگویم اینها گناه دارند؟ اینها و لاک پشت های دو روزه و سمندر ها در حال انقراض هستند و شما.......خودخواهی می کنید!!

ادعایتان هم می شود که درس خوانده اید و خیلی می فهمید....فهمیدن هیچ ربطی به تحصیلات ندارد!!!

مردم پر از هیجان اند...کسی نیست بگوید....آرام بگیرید!!! این نوروز تکراری هر سال تکرار می شود؛ یک دور چرخیدن به دور خورشید هم اصلا موضوع خاصی نیست، برای ما هایی که روزی هزار بار خودمان و دیگران را دور میزنیم.

مادرم میگوید سخت می گیری؛ دنیا کوتاه تر از آن است که بخواهی به خاطر طرز زندگی دیگران خودت را اذیت کنی!

اما کاش می شد! کاش می توانستم؛؛ متاسفانه یا خوشبختانه این منم!

آدمی با این ویژگی ها....نمی توانم دربرابر اشتباه دیگران ساکت بنشینم میدانم به من ارتباطی ندارد، ولی من غصه می خورم...عذاب میکشم از اینکه ماهی ها و لاک پشت های کوچک را از وطنشان دور کنند و بفروشند و بعد آرام معصومانه و بی صدا، ته تنگ های هر چند زرین و بزرگشان از دلتنگی بمیرند!

کاش می توانستم نوروز را «نوروز» بدانم، نمیشود...نمی توانم، همه در این روزها فیلم ها و برنامه های تلویزیون را می بینند و من...................

از نظر من سال جدید هیچ شادی و نشاط و خوشحالی ای ندارد!! 

من با آغاز سال نو فقط غصه میخورم.....خب چه فایده، یک سال به عمرت اضافه شود و تو هنوز همان آدم بی ارزش و بی فایده ی سال پیش باشی؟

پس کی وقت تغییر است؟ پس کی باید بزرگ شد؟

اصلا پیشرفتی اتفاق خواهد افتاد؟؟؟ 

سال جدید آغاز می شود و من مشغول پاسخ دادن به سوالات بالا ام!!

امیدوارم شما نسبت به سال پیش بزرگ تر شده باشید.

سال نو مبارک♥

.

  • دختر خوب

یادم هست آنوقت ها که هنوز کودکی چهار ساله بودم،

و از پدر و مادرم درباره ی خدا می پرسیدم، آنها برایت تعارف 

گنگی از وجود خدا و می کردند که برای سن و سال من به هیچ 

وجه قابل درک و فهم نبود!!

تعارف کوتاه و مختصری که اغلب اینگونه بودند: « خدا، خیلی بزرگه، خدا همه ی این جهان، ما، آسمون، زمین، درختها و حیوون ها رو آفریده، خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست و خیلیم بهشون نزدیکه، خدا مثل یه نوره!»

.

این تعاریف ذهن کنجکاو و حقیقت طلب من رو به چالش هایی می کشید که همیشه به دنبال راهی بودم تا بفهمم خدایی که پدر و مادرم توصیف می کنند کیه و چجور خداییه...

خانه ی ما بالکنی داشت که به اتاق باز میشد، من اغلب وقتها یک زیر انداز در بالکن می انداختم و با عروسک هایم مشغول بازی میشد.

یکروز که داشتم زیراندازم را در بالکن پهن می کردم، متوجه نور خورشید شدم و پیش خودم تصورات و داستان های کودکانه ام را شروع کردم.

تصور قشنگی که از نظر خودم بهترین استدلال از وجود خدا بود....

با خود فکر می کردم: 

«این همان خدای بزرگه، خدا اونقدر بزرگه که روزا سرشو از آسمون میاره بیرون و به ما آدما نگاه میکنه تا ببینه کسی به کمکش نیاز داره یانه! برای همینه که شبا دلمون میگیره و میخوابیم، چون خدا میره خونه ی خودش...»

.

یادم هست وقتی این فکرهایم را برای مادرم تعریف کردم خندید و بعد گفت:

«حالا چه اصراریه تو الان خدا رو بشناسی؟ واسه این چیزا وقت زیاده بچه جان! فعلا برو و بچگی کن که بعدها از اینکه بچگی نکردی خیلی پشیمون میشی!!»

بعد از آن حرف مادرم سعی کردم به قول خودش سوال های بزرگتر از کله ام نپرسم. اما اغلب سوال هایم می پرسیدم و پدر و مادرم جواب هایی می دادند که نه تنها کمکی به من نمی کرد، بلکه بیشتر از پیش درگیرم میکرد.

  • دختر خوب

♥♥♥سکوت♥♥♥





بی صدا اشک می ریزم...
                   بی صدا می خندم...
                                 بی صدا فریاد می زنم...
نمی دانم!!
              شاید صدایم در سکوت شنیدنی تر باشد.


.

  • دختر خوب

هیچوقت فکر نمی کردم روزی بزرگ شوم!!

فکر می کردم همیشه دختر بچه ای پنج ساله با موهای خرگوشی باقی خواهم ماند.

فکر می کردم هیچوقت نمی توانم کلمات را آنطور که پدر و مادرم می گویند تلفظ کنم! فکر می کردم همیشه از مادرم کوتاه تر خواهم ماند.

فکر می کردم همیشه در آغوش مادرم جای دارم!

فکر می کردم تا ابد برای پریدن در استخر توپ شهر بازی وقت دارم!

من در کودکی هیچوقت آرزوی بزرگ شدن نکردم، اما نمی دانم چرا بزرگ شدم!!!

دوران زیبای کودکی، دوران خنده های راستکی و گریه های یواشکی تمام شدند و من پا به دوران نوجوانی گذاشتم...

در افکارم هنوز همان دختر کوچولویی بودم که فقط کمی قد کشیده است!!

می دانی کی فهمیدم دیگر بچه نیستم؟ 

وقتی دختر کوچکی ظرف شکلات را به طرفم گرفت و اینگونه تعارف کرد:

-بفرمایین خاله!!

دیگر وقتی در خیابان قدم میزنم و مادر و فرزندی را می بینم مادر به فرزندش نمی گوید: - نی نی رو ببین!!

می گویند:- هیس.....خاله تو کیفش چاقو داره هااا!

ببین گذر زمان با آدمی زاد چه ها که نمی کند....بزرگ می شوی بی آنکه بخواهی!

نمی دانم در پانزدهمین سالگرد تولدم می بایست شاد باشم یا ناراحت؟

کاش میشد زمان را متوقف کرد .... دیگر نمی خواهم از این بزرگتر شوم!!

اما می دانم...گذر زمان همانطور که کودکی را از من گرفت، نوجوانی و جوانی را هم از من خواهد گرفت...... 

می دانم روزی تصویر خود را در آینه خواهم دید،،، روزی که موهای سپیدم  را زیر موهای سیاهم پنهان می کنم ....ما بقی را هم روسری می پوشاند!

روزی که زنی پنجاه و چند ساله خواهد بود، با عشق به عروس ها و داماد هایم نگاه می کنم و موهای نوه هایم را نوازش می کنم!!

نوه ام می گوید:

- ولم کن مامان بزرگ!! سرم درد گرفت.........۹۴/۹/۱۷

.تولد


  • دختر خوب

روبروی خانه ی ما قنادی کوچکی بود که پیرمردی مهربان صاحب آن بود.

هر وقت پدرم برای خرید شیرینی و شکلات به آنجا می رفت منم همراهش می رفتم و پیر مرد با لبخند می گفت:

-دستاتو باز کن!

و منم دست هایم را باز می کردم و پیر مرد در دستم نقل می ریخت!

روزی پیرمرد قناد خیلی خوشحال بود، پدرم علت را پرسید و او هم گفت که پسرش می خواهد بیاید و در  طبقه ی سوم خانه اش زندگی کند.

چند هفته بعد خانواده ی پسر آن پیرمرد آمدند و آنجا ساکن شدند، روزی در حال رفتن به مهد کودک بودم که زنی مادرم را صدا زد، مادرم هم به خوش و بش با زن مشغول شد که نگاهم به پسری افتاد که همراه زن بود، آن پسر همان محمد جواد بود، او با دیدن من لبخندی زد و من اخمی تحویلش دادم!!

از آن به بعد مادرم با مادر محمد جواد قرار می گذاشتند و با هم مارا به مهد می بردند، داستان از آنجایی شروع شد که مادر محمد جواد چند هفته ای  مریض شد و مادرم هر دوی ما را به مهد میبرد...محمد جواد دو سال از من بزرگتر بود، 

من چهار ساله بودم و او شش ساله؛ روزی از روزها در بین راه محمد جواد گفت:

-اسمت چیه؟

کمی مکث کردم، با اخم جواب دادم،-فائزه.

-چه اسم قشنگی داری!!  میایی با هم دوست بشویم؟

-من با پسر ها دوست نمی شوم! 

-چرا!؟

-چون همه ی پسرها بدند... پررو اند.

محمد جواد خنده ای کرد و گفت: - همه که مثل هم نیستند!

-چرا همه ی شما مثل همید:!

آنروز در مهد مربی مان گفت نقاشی بکشیم، من مداد رنگی نداشتم، محمد جواد با لبخند مداد هایش را به من داد...آرام آرام من هم از حصار اخم هایم بیرون آمدم؛

دوستی من و محمد جواد هر روز پر رنگ تر از دیروز می شد.

به یاد دادم روزی مربی مان دیر کرده بود که عرفان دفترم را برداشت و هر کاری که کردم آن را پس نداد!! فریاد بلندی کشیدم و عرفان با خنده دور کلاس می دوید، محمد جواد جلوی عرفان ایستاد، دفترم را از دستش کشید و یقه اش را کشید، دکمه ی پیراهن عرفان پاره شد و زد زیر گریه!! 

ماه ها بود که با محمد جواد همبازی بودم، آخرین روز های تابستان بود، که محمد جواد گفت که دیگر از اول پاییز به مهد نخواهد آمد!!

پرسیدم: - اول پاییز یعنی کی؟

-یعنی وقتی که برگ های نارنجی درختان شروع به ریختن کنند!

-چرا نمی آیی؟

-چون من امسال به مدرسه می روم؛ میروم که با سواد بشوم.

در عالم کودکی از دستش دلگیر شدم، آخ که چقدر دلم میخواست من هم به مدرسه بروم!! 

آخرین روز کلاس از همه ی ما عکس دسته جمعی انداختند، بعد از رفتن محمد جواد من هم دیگر به مهد نرفتم، چند ماه بعد محمد جواد و خانواده اش خانه شان را عوض کردند، روز خداحافظی او یک خط کش تاشو به من یادگاری داد!

آن خط کش را تا کلاس اول نگه داشتم اما بعد از آن نفهمیدم چه به سرش آمد.

.

حال که دوازده سال از آن زمان میگذرد، هنوز هم با مرور خاطراتش خنده ام می گیرد، محمد جواد اولین و آخرین دوست پسر من بود!!

تمام نگرانی ام این است که اگر روزی یکدیگر را ببینیم هم را خواهیم شناخت؟

.                      

  • دختر خوب

کار هر روز من در مهد شده بود دعوا و بزن بزن!! بچه ی غد و زورگویی بودم.

حسین، عرفان و محمدجواد دشمنان اصلی من بودند.

عرفان سر دسته ی گروه بود و در گروه دخترانه ی من نفوذ داشت، دختر خاله اش مدام گزارشات حمله ی ما را برای آنها میبرد، وقتی فهمیدم او به اصطلاح جاسوس است، او را از گروه بیرون کردم و او هم هر روز تک و تنها یک گوشه می نشست و با حسرت به من و پسرخاله اش عرفان نگاه می کرد.

من هر روز بعد از مهد، می رفتم کوچه و با بچه ها بازی می کردیم، پسرها فوتبال بازی می کردند و دخترها هم بساطشان را گوشه ی کوچه پهن می کردند و خاله بازی می کردند، در خاله بازی ها، من همیشه نقش پدر را بازی می کردم، همیشه موقع بازی بلند میشدم و یک گوشه می ایستادم و فوتبال پسرها را تماشا می کردم ،به یاد دارم یکبار از کاپیتانشان خواستم مرا هم در فوتبالشان راه بدهند و او هم ابروهایش را بالا انداخت و گفت:« دختر را چه به فوتبال! تو برو خاله بازیت را بکن» آنقدر از حرفش ناراحت شدم که با دست هولش دادم و او نقش زمین شد...

واقعا نمی دانستم فوتبال چه ربطی به پسر بودن یا نبودن دارد؟؟ 

آرنج پسرک زخمی شد، من هم با دیدن این ماجرا، از ترس اینکه مادر پسرک بیاید و مرا دعوا کند، دویدم سمت خانه مان، مادرم با دیدن رنگ و روی پریده ام متعجب پرسید که چه شده و منم هیچ چیز به او نگفتم!!

تا چند روز در خانه ماندم و به کوچه نرفتم. بعد از چند روز، آرام و آسته آسته به کوچه رفتم و از پشت چراغ برق دیدم که تیم فوتبال تشکیل شده اما کاپیتانشان نیست. وقتی از نبودن کاپیتان مطمئن شدم، جلو رفتم و با دخترهای همسایه مشغول خاله بازی شدم، دوباره به عنوان پدر بیرون رفته بودم که به یکی از پسرها گفتم: « منم بازی!» او هم از ترسش توپ را به من پاس داد و در چیزی حدود یک هفته من کاپیتان تیم محل شدم!!

.

  • دختر خوب

در پست قبل  بدنیا آمدنم را تعریف کردم و حالا ادامه ی خاطرات من،،،

پدر و مادر از دیدن فرزند کوچکشان لبخند پت و پهنی تحویل هم دادند. 

نوزاد به قدری کوچک بود که لای پتو و تشکش گم شده بود، مادرش لبخندی به روی فرزندش زد و اورا محکم بغل کرد و دست کوچکش را فشرد!!

مادر رو به همسرش کرد و گفت: حالا اسم این کوچولو را چه بگذاریم؟

-نمی دانم، ....صدف چطور است؟ 

-چه اسم خوبی! کیمیا هم بد نیست...- آری زیباست، باید بیشتر فکر کنیم.

مادر و پدر بعد از روز ها و روز ها و روز ها و روز ها و روز ها « یک هفته» فکر کردن و نگاه کردن به چهره ی نوزاد که چه اسمی بیشتر بهش می آید !! « این هم یک روش نام گذاری است دیگر، چه می شود گفت!»

سر انجام بعد از یک هفته فکر کردن، قرار شد که آقای پدر به اداره ی ثبت احوال برود و برای دخترکش شناسنامه بگیرد، خیلی مشتاقید بدانید نامش بالاخره چه شد؟ والا تا دقیقه ی نود نامش «نگین» بود.....

اما نمی دانم چطور شد که مادر خانومی، نظرش عوض شد و اسم دخترک از نگین به «فائزه» تغییر کرد!!

-فائزه!؟ نگین که خوب بود،،،، - آره، ولی معنی این اسم خیلی زیباست!! یعنی «موفق، پیروز و رستگار»!! 

آقای پدر روی حرف همسرش حرفی نزد و با این اسم برای دخترش شناسنامه گرفت.

فائزه کوچولو، دختر بود ولی اصلا شبیه دختر بچه ها نبود!! موهایش مثل کاکل خروس بالا رفته بود و هیچ جوره هم پایین بیا نبود « شده بود شبیه این پسر قرتی های مو برق گرفته!» .پدر، هر راهی که ممکن بود امتحان کرد ولی نتیجه نداد، اما یکروز دخترک جیغ جیغویش را گرفت و مو های کچلک زده اش رابا ماشین ریش تراش از تهههههه زد!! از آنجایی که توی فامیل و دوست و آشنا رسم بود که هرکس موهایش اینطور بوده برایش قربانی میکشتند، پس آقای پدر دوباره دست به کار شد و یک قربانی نثار دخترش کرد! بعد از این ماجرا، ناگهان ریش سفیدان فامیل علت قربانی دادن راپرسیدند و تازه آنجا بود که فهمیدند قربانی را اشتباهی کشته اند!! چرا که برای صاف شدن موهای خروسی باید یک خروس کشت و خونش را به موهای بچه مالید!!

سرتان را درد نیاورم، آقای پدر سرانجام یک خروس نثار موهای دخترش کرد و بالاخره موهای دخترک از حالت کاکل زری بودن خارج شد!!

دخترک از دو سالگی زبان مبارک را به راه انداخت و موتور ذهنش را از طریق وراجی کردن استارت زد!!  اینقدر حرف میزد و چرت و پرت می گفت که وقتی با مادرش جایی می رفت همه سرسام می گرفتند و رو به مادرش می گفتند «این بچه به کی رفته؟»   دختر کوچولوی قصه ی ما، در خانه تنها بود و همش حوصله اش سر می رفت، آنقدر سر می رفت که نمی توانست در خانه بنشیند و همش مادرش را مجبور می کرد به پارک بروند و برایش بستنی کیم بخرد، آخرش مادر، برای جلوگیری از سر رفتن حوصله ی وراج خانوم، او را در مسجد محله ثبت نام کرد که به کلاس قرآن برود و یک چیزی یاد بگیرد!! 

مادر هر روز موهای دخترش را خرگوشی می بست، یک تاپ و دامن سبز رنگ هم تنش میکرد و با هم به کلاس قرآن می رفتند، نتیجه مهد رفتن دخترک فقط دعوا و جنجال با پسرهای مهد بود، فائزه همیشه با بقیه ی دخترها، تیمی علیه پسر ها تشکیل می داد و با گفتن جملاتی مثل:« پسرا شیلنگ اند، دست بزنی میلنگند» و «دخترا شیرن مثل شمشیرن » به مبارزه با پسرها می پرداخت.

ادامه دارد...

  • دختر خوب

نه ماه است که مرا اینجا زندانی کرده اند، اینقدر تنهایم که نگو...فقط منم و یک چیز دیگر که نمی بینمش ولی می دانم که هست!

خودش که می گوید اسمش روح است و قرار است مرا در زندگی این دنیا یاری کند، راست و دروغ حرف هایش را نمی دانم والا! خودش که میگوید او همان من است و من همان اویم!! نفهمیدید نه؟ اشکالی ندارد! من هم حرف هایش را نمی فهمم! میدانید او خیلی حرف های عجیب می زند!

مثلا می گوید هنوز زندگی شروع نشده!! -داری با چه کسی صحبت می کنی؟

« بفرمایید! خودش آمد!» - هیچی وجدان جان! داشتم با خودم فکر می کردم!

-فکر می کردی؟ تو که هنوز بدنیا نیامده ای چطور فکر میکنی؟ اصلا به چه چیز فکر میکنی؟ - به حرف های تو!! به آینده! خب وجدان جان معلوم است که من هم فکر می کنم! مگر من انسان نیستم؟ تو خودت گفته بودی انسان ها فکر می کنند!

-آری فکر می کنند ولی بعد از تولد نه از حالا!

-تولد یعنی چه؟ - یعنی وارد زندگی شدن، -مگر من الان وارد زندگی نشده ام؟

-نه...تو هنوز راه زیادی را در پیش داری جسم کوچک من!! تو بزرگ می شوی، باید کار و زندگی کنی! - بزرگ می شوم؟ ولی دیگر جا ندارم! به اندازه ی کافی بزرگ شده ام، دیگر جایی برای تکان خوردن ندارم! - میدانم! برای همین میگویم باید تولد بشوی! - آیا در دنیای بعد از تولد هم بزرگ می شوم؟ آیا آنقدر بزرگ می شوم که آن دنیا هم برایم تنگ بشود؟ آنوقت دوباره باید در دنیایی دیگر تولد شوم؟

وجدان دیگر حرفی نزد،،، بعد از کمی مکث جواب داد:

-آری دوست عزیز! ولی تو فقط برای زندگی در این دنیا ساخته شده ای! من می توانم به دنیای بعدی تولد بشوم، تو نمی توانی!

غصه ام گرفت! من فقط همین یکبار تولد میشوم، از وجدان پرسیدم:

-پس یعنی وقتی من خیلی بزرگ بشوم تو تولد میشوی! یعنی ما از هم جدا می شویم؟ ....پس من چه می شوم! روح جان، دوست من، من را تنها نگذار من بی تو می ترسم! - دوست عزیز، تو با وجود من وجود داری! اگر من نباشم تو هم نخواهی بود...پس نبودن مطلق ترس ندارد!!

روح، با حرف هایش گیج ترم کرد....در دلم احساس ترس داشتم، ترس از آینده و جدایی....

ناگهان احساس کردم فشاری به دیواره های خانه ام وارد می شود!! جایی برای تکان خوردن نداشتم،،، وحشت کرده بودم،، وای نه....من می ترسم...نه من نمیخواهم تولد شوم....وارد چقدر سخت است...

-نترس دوست عزیز، تولد شروع زندگی توست! فقط یادت باشد وقتی از اینجا خارج شدی نفس بکشی!

-چی!؟؟ چکار کنم؟ نفس کشیدن دیگر چیست؟ وای من بلد نیستم، من می ترسم.

آهای روح جان؟؟؟ روح جان کجایی؟ چرا رفتی؟ گفتی بعد از زندگی در دنیا مرا تنها میگذاری نه الان!! آهای روح...آهای وجدان....

یک نفر مرا برعکس از پاهایم گرفت و لنگ در هوا نگهم داشت، ضربه ای به پشتم زد و من ناخودآگاه اطرافم را بلعیدم!! 

-آفرین،،، داشتی میمردی ها....خوب شد نفس کشیدی!

-پس تو اینجایی دوست بی وفا؟ هیچ معلوم هست کجا غیبت می زند؟ من بلد نبودم نفس بکشم....راستی اینجا کجاست؟ چقدر بزرگ است! اینها چقدر گنده اند.

-اینجا بیمارستان است، اینها هم پرستارند، آن زنی هم که روی تخت دراز کشیده و به تو لبخند میزد مادرت است!

-بیمارستان؟ روح جان فکر کنم اشتباه آمده ایم ما قرار بود به دنیا برویم! مادر دیگر چیست؟

-باید صبر کنی، راستش من هم جوابش را نمیدانم، از این پس، من و تو باید باهم  اسرار دنیا را کشف کنیم.

ا

  • دختر خوب

با چشمای اشکی می نویسم↙↙↙↙↙
مثل همیشه داشتم برمی گشتم خونه که خاکستر سیگارشو از عمد ریخت رو چادر من!! لبخندی زد و زیر لب تیکه پروند که با دوستاش زدن زیر خنده!!
تیکه های زشت....متلک هایی که حتی نمیشه به زبون آورد چه برسه به اینکه بخوای به معنیش فکر کنی!
چه طوری خانومی؟ ............قرار داری؟.................پس حاج آقاتون کجاست؟.......
یه بوس میدی؟.........‌‌‌‌‌‌....چند میگیری امشب✖✖✖...........التماس دعا داریم ننه!
اینا مودبانه ترین متلک هایی اند که به یه دختر  چادری میندازن!!
چادر بپوشی یه داستانه، نپوشی یه داستان دیگس ! چرا ولمون نمی کنید؟؟
می دونی اذیت کردن یه دختر یعنی چی؟ یعنی من دارم از پیاده رو رد میشم که می بینم شما و چهار پنج تا از دوستاتون وسط پیاده رو وایسادید و راهو سد کردید اون وقته که  مجبور میشم از وسط خیابون رد بشم!!
.
چرا فکر می کنید چادریا عقب افتاده اند؟؟ 
کی گفته من نمی دونم لاک قرمز چیه؟
کی گفته من نمی دونم فرق بین سینره و مای چیه؟
کی گفته من همه ی مانتوهام بلند و گشاده؟
کی گفته من نمیدونم ساپورت چیه؟
کی گفته من املم؟
کی گفته نمی دونم سیکس پک چیه؟
کی گفته سلنا و جاستین رو نمی شناسم؟
کی گفته تا حالا کسی به من شماره نداده؟
عکس بزارم به بهانه ی تبلیغ حجاب یا خودنمایی؟؟ هیچوقت عکسی از خودم نمیزارم...شما هم هرجور دوس دارید فکر کنید!!
آره اصلا من زشت!! بی ریخت!! چاق!! قد کوتاه!! سیاه سوخته!!
مهم طرز تفکر خودمه...خودم میدونم که خیلیم خوبم و نیازی نمی بینم اینو به شما آدمای مجازی که اصلا نمیدونم کی هستین و چی هستین ثابت کنم!
.
خانومی که با دوست پسرت پیروزمندانه تو خیابون قدم میزنی و به من فخر می فروشی که تنهام... منم اگه بخوام موردهای زیادی برای دوستی دارم ولی هیچوقت کاری نمی کنم که به همسر آیندم مدیون بشم! میدونم اونم کاری نمی کنه که به من مدیون بشه!
الان کارای مهمتر از عشق و عاشقی های کشککی دارم!!
.
آهای شمایی که میشینی واسه کم عقلی دخترای این مملکت جک میسازی!....فردا که زنت برات یه پسر ترسو و سوسول و بدون اعتماد به نفس بار آورد و همون پسر گند زد به آینده ی اقتصادی کشور،  میرسی به حرف من!!
.
آهای شمایی که میشینی واسه به شوهری جک میسازی و دخترا و خونواده هاشونو به ترس و وحشت میندازی؛ تو خودت الان چقدر شرایط ازدواج داری؟ 
تیپت خوبه؟ مدرک درست و حسابی داری؟ شغل چی؟ خونه و ماشین چی؟
اخلاق و فهم و شعور چی؟؟ آخه بد بخت تو که چهل سالت شده و هنوز کسی بهت زن نداده یعنی اشکال از خودته برو خودتو اصلاح کن....
.
دختر خوب دیگه خسته شده از این همه اذیت و آزار... از این همه تمسخر....
بخدا دست من نبوده......اگه با من بود جنسیتمو مذکر انتخاب می کردم ، و این همه زجر نمی کشیدم!....گاهی اوقات دلم میخواد یه مشت خاک باشم پشت پنجره ولی دختر نباشم!!..........
این دلنوشته رو خودم نوشتم درد دل خودمه لطفا کپی نکنید.
.


 
  • دختر خوب

فردی به مدت چندین سال شاگرد نقاش بزرگی می شود و تمامی فنون و هنر نقاشی را فراگرفت .روزی استاد به او گفت :


دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم .


شاگرد با تشکر از استاد خداحافظی کرد ورفت .

روز بعد فکری به سرش رسید . سه روز تمام وقت صرف کرد و یک نقاشی فوق العاده کشید و آن را در شلوغ ترین میدان شهر قرار داد و مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد 

اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند .


غروب که برگشت، دید که تمامی تابلو علامت خورده است .

بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد و از وی گله مند شد . استاد شرح ماجرا را پرسید و او دقیقا بازگو کرد .


استاد به او گفت :


آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟


شاگرد نیز چنان کرد . استاد آن نقاشی را در همان میدان شلوغ شهر قرار داد، ولی این بار رنگ و قلم را در کنار آن تابلو قرار داد، اما متنی که در کنار آن نوشت، این بود: از رهگذران خواهش می کنیم 

اگر جایی از نقاشی اشکال و ایرادی دارد، با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.


غروب برگشتند و دیدند تابلو دست نخورده است. این تابلو یک هفته در آنجا بود، ولی هیچ کس هیچ نکته ای را اصلاح نکرد؛ حتی صاحب نظران در رشته نقاشی .استاد به شاگرد گفت: 

حالا فهمیدی که من همه چیز را به تو آموزش داده ام، اما نکته مهم تر از همه این که تمام مردم می توانند انتقاد کنند، ولی کسی پیدا نمی شود که اصلاح کند!!

.

  • دختر خوب